پندار تلخ






پندار پنجم هرچند متفاوت اما تلخ



خيلي زود همه چيز دير ميشه. پندار تلخ قراره داستان باشه، اما دفتر مشقم با دفتر حسابم يكيه. دفتر تاريخ و دفتر خاطرات هم تو همون دفتر جا دادم. مثل اون موقع ها كه يه دفتر 200 برگ ميگرفتيم و چند قسمتش ميكرديم و هر كدوم دفتر يه چيز مي‌شد.اما من پندار تلخ رو قسمت نميكنم. اينجا فهميدن اينكه اين حساب است يا خاطره شايد آسون باشه شايد هم سخت.البته خاطره و داستان رو بايد از هم تفكيك كرد اما نيازي هم نيست.

پرنده رهگذر اهل كجا بود؟ يادم نمياد. اما خيلي زود از من گذشت. زودتر از اونيي كه انتظارش رو داشتم.پرنده رهگذر معني اسمش بود .بماند كه كدامين اسم و فاميل چنين معنايي مي دهند. شايد هم بتونيد حدس بزنيد . اما مهم نيست چون پرنده رهگذر من اهل ماندن نبود و حتي برايم نوشت( با همون لهجه قشنگش) :
«هرچند من بقول خودت زود فراري مي‌شوم اما اون معني كه در كله من هست با آن چيزي كه در افكار شما وجود دارد زياد فرق مي‌كند اما نمي دانم چرا ، شايد طبيعتم همين باشد. آنچيزهايي كه در مورد من در نظر شما وجود دارد برايم عجيب و غريب نيست اما .... آخه بقول خودت من يك پرنده رهگذر هستم ....»


آخرش هم نفهميدم كه اون چه فكر مي كرد و چون خيلي زود پريد و رفت نتونستم از اين ابهام راز گشايي كنم. اما يادم هست كه به او گفته بودم:


اي پرنده رهگذر
بالهايت را برافراشتي
و از فراز سرم در گذري
و عبورت از قلبم
داستاني كوتاه؛


اي پرنده رهگذر
اي داستان كوتاهم
در افق نگاهم پديدار مي‌شوي
در درياي آبي آسمان
شناور و آزاد
در فراز و فرود
كرشمه كنان و رقصان با باد
سرگرم چرخ و بازي
فارغ ز هياهوي عقاب


آري مي‌بينمت در پهناي آسمان
اما تصويرم از تو خيالي ست


مي‌انديشم كه با تو هستم
در پرواز
سرگرم چرخ و بازي
بازي عشق و بازي


اوج مي‌گيري در ژرفاي نگاهم
شوق داشتنت اوج مي‌گيرد در قلبم
چرخ مي‌زني در آسمان نرم و آرام
حسرت چرخ با تو چنگم مي‌زند
سخت و دل آزار


خسته در كنار جويي مي‌نشيني
از پرواز
خسته در كنار جويي مي‌نشينم
از آرزوها
آرزوهاي كودكانه


مي‌گذري، مي‌رقصي، مي‌چرخي، مي‌نشيني
فارغ ز هياهوي عقاب
عقاب شكارگر مست


آن هنگام كه نشستي،
عقاب دل من پر مي‌كشد
در فراز تو به پرواز
چشمان تيزبين عقاب دلم تو را مي‌خواهد
تورا مي‌بيند
براي لحظه‌اي با هم
اي پرنده رهگذر


تو مي‌گذري زود و سريع
و عقاب دل من در حسرت پريدن
وامانده و دل شكسته از عشق


داستان كوتاهم بي سرانجام است
اي پرنده رهگذر
مگر تو نخواهي
9/12/1382

ديشب دلم خيلي هواشو كرده بود. تو دفترم خيلي گشتم تا شمارش رو پيدا كنم. وقتي زنگ زدم گفتند پرنده رهگذر از اون آشيانه رفته، به كجا؟ نمي‌دانم
و افسانه آه نيز ديشب تكرار شد.





این پندار قلمی شد تو سط پارسا در جمعه 8 مهر1384




01:24
-----------------------------------------------