پندار ششم باز هم تلخ
مزه مزهی مرگ
(پاره چهارم)
اگر كسي عشق ورزيد و پاك بود سپس بميرد او شهيد مرده است.
قانون اول : بايد عاشق بود.
قانون دوم : بايد پاك بود.
قانون سوم : بايد مرد.
من مرگ را انتخاب كرده بودم.اين تصميم ديشبم بود. نه فكر كنم مال چند شب پيش بود. اصلا مهم نبود كه مال كي بود. الان وقتش بود. يعني مسخره به نظر نمياد؟ نميدونم . آيا زندگي ديگر نسيم خوش نخواهد داشت؟ مهم نبود. ديگه طاقت يه طلوع دوباره رو نداشتم. چرا بايد باز ورود سرزده خورشيد به اتاقم رو تحمل كنم. از رو تخت بلند شدم . تو تاريكي يه نگاه به قفسه كتابها انداختم. آيا كتاب نخوانده اي مانده است كه من رو منصرف كنه؟ چيزي معلوم نبود. سراغ سررسيدهاي سالهاي قبل كه يه گوشه چيده بودمشون رفتم. آيا تو اين ورقها كه هر شب سياهشون كردم و هر شب يكي از هزاران شبم بوده است ورقي هست كه من رو منصرف كنه؟ بازم چيزي نبود. خيلي ساده همه چيز موافق تصميمم هست، خيلي ساده. چرا به همين سادگي و واضحي عمل نكنم. شايد همش خوردن ده تا قرص ديگه بس باشه نه بيستا نه پنجاه تا. قوطي قرصها هم تو دستم. يه قرص در آوردم . خيلي ريز بود . .....
....
* حميد بسه ديگه چقدر گريه ميكني!
حميد سرش رو از روی شونم بلند كرد و با همون چشماي خيسش به من نگاه كرد و گفت:
-چيه تو رو هم خسته كردم؟
*عزيز دلم من از دستت خسته بشم؟
صورتش رو تو دستام گرفتم و با انگشتام خط اشك رو از گونه هاش پاك كردم. مظلومانه نگاهم مي كرد. تحمل اون نگاه دردمندش رو نداشتم از ناراحتيش بغضم گرفته بود. سرش رو چسبوندم رو سينم و به آغوش كشيدمش كه اون هم من رو محكم بغل كرد و هاي هاي گريهاش بلند تر شد. دستی به موهاش كشيدم . حس کردم صورت خودم هم خيس شده. صورتم رو بردم نزديك گوشش و آروم گفتم:
*حميدم، چرا نميگي چي شده؟ به من بگو .
باز گريه حميد بلند تر شد. اينجوري فايده نداشت. منم همراهش گريه كردم. نمي دونم چقدر طول كشيد كه گريه هردومون يه هق هق بدل شد. پيراهنم از اشكهاي حميد خيس بود. احساس كردم حميد هنوز آروم نشده براي همين ديگه نپرسيدم چي شده. آروم از بغلم جداش كردم و روي مبل نشوندمش. خيلي رام شده بود. هيچ وقت اينقدر راحت در اختيارم نبود. رفتم يه چايي براش ريختم و اومدم كنارش نشستم. فنجان چاي رو تو دستاش محکم گرفت . انگار ميخواست از حرارت چايي گرم بشه. به پاهاش نگاه كردم باز ميلرزيد. بارها ديده بودم كه حميد ميلرزه. هيچ وقت جرات پرسيدن علتش رو نداشتم. مچ دستش رو گرفتم سرد بود. بلند شدم يه پتو از كمد برداشتم. حميد ساكت به فنجان چايي نگاه ميكرد. فنجان نيمه خورده رو از دستش گرفتم. روي كاناپه خوابوندمش پتو رو انداختم روش. خودم كنارش رو زمين نشستم.دستم رو كردم زير پتو و دستاش رو تو دستم گرفتم.با اون يكي دستم داشتم با موهاش بازي ميكردم. فقط به حميد نگاه ميكردم.اونم نگاهش خيره بود به يه نقطه نامعلوم.چي ميتونستم بگم....
ادامه دارد...
این پندار قلمی شد تو سط پارسا در شنبه 9 مهر1384
01:30
-----------------------------------------------
صفحه اصلی