پندار تلخ






پندار هفتم نمی دونم چرا مزه ای جز تلخی نداره



مزه ‌مزه‌ی مرگ
(پاره پنجم)

....۱۳۸۱/۴/۲۹ امروز با حميد رفته بودم بيرون. حميد مي‌خواست لباس بخره. مثل هميشه نظر من براش مهم بود. چه زود يك سال گذشت. من اصلا يادم نبود اما حميد يادش بود كه پارسال تو مرداد ماه با هم آشنا شديم. گفت مي‌خواد سالگرد بگيره. يه كافي شاپ دوست داشتني نزديكاي خونه اونها هست. خيلي اونجا ميريم. شايد اون روز هم بريم اونجا. بايد يه هديه بخرم براش. چي بخرم؟ خوب كه فكر مي‌كنم اين يك سال چقدر اتفاق داشته. چه خاطره هايي با حميد دارم. اما من هنوز نتونستم حميد رو بشناسم. حميد چندتا راز برزگ داره كه به من نگفته. شايدم چندان مهم نباشه. اما فكرش رو كه مي‌كنم بعضي وقتها حميد خيلي مشكوك ميشه. اه باز اين افكار اومدن سراغم. مهم اينه كه من اون رو دوست دارم. عاشقشم. اونم عاشق منه. .....

...هنوزم عاشقشم. مگه ميشه عاشقش نباشم. عشق حميده كه به من زندگي مي‌بخشه. پس چرا دارم خودم رو نابود مي‌كنم؟ يعني من هنوز عاشقم؟ نمي تونم فكر كنم .خيلي سؤال سختي به نظرم مياد. اينم شانزدهمين قرص. نه پانزدهمي. چه فرقي مي كنه. مهم اينه كه اين هم مثل بقيه قرصها خيلي ريزه. آخ حميد دلم برات خيلي تنگ شده.....

...اون روز حميد مهمونم كرد. نه مثل هميشه تو كافي شاپ . اين بار خونشون. اولين سالگرد دوستيمون بود. خيلي همه چيز رويايي برام بود. همه چيز ساده بود. يه فنجان چايي و يه كيك با يه شمع. حميد هم روبروم بود. اما همين چيزاي ساده مثل يه روياي شيرين بود كه دلم نمي‌خواست از خوابش بيدار بشم. دوست داشتم زمان تو همون لحظات متوقف بشه و همه چيز همونجور بمونه.نگاه هاي حميد همونجور بمونه. اولش از چيزاي بي ربط حرف زديم. حميد بعضي وقتها فقط حرف ميزنه. منم از شنيدنش مثل هميشه لذت مي‌بردم. نمي‌دونم، چيزايي كه تعريف مي‌كرد اصلا هم جالب نبود. اما دوست داشتم حرف بزنه. شايد وقتش بود امروز من هم حرف بزنم. و اونايي كه آزارم مي‌داد رو مي‌پرسيدم. يكهو تصميم گرفتم بپرسم. پريدم وسط حرف حميد. گفتم. حميد من دوستت دارم. لبخندي زد و گفت من هم. رفتم كنارش نشستم. جوري كه صورتم رو به صورتش باشه. دستش رو تو دستم گرفتم. خيره شدم به چشماش. مي‌خواستم تا انتهاي چشماش سفر كنم . اون انتها يه چيزايي بود كه من نمي‌فهميدم. گفتم حميد مي‌دوني چشمات يه چيزايي داره كه به من نگفته. لبخند از رو صورتش محو شد. جهت نگاهش رو عوض كرد و به زمين خيره شد. دستاشو فشار دادم گفتم ميشه منو نگاه كني. باز به من نگاه كرد. پيشونيم رو به پيشونيش چسبوندم گفتم حميد اگه من محرم اسرارت نباشم پس كي مي‌تونه باشه . اون گفت كدوم اسرار؟ حس كردم دلش نمي خواد چيزي بگه. اما نمي شد بايد پيش مي رفتم.صورتم رو بردم نزديك گوشش. موهاش بوي خيلي خوبي داشت. از بوش مست مي‌شدم. پرسيدم حميد نازنينم چرا بعضي وقت ها بد جور مي‌لرزي چرا .... و هرچي بود پرسيدم. حرفام كه تموم شد منتظر بودم همونجوري جوابش رو در گوشم بگه. جند ثانيه گذشت. من چيزي نشنيدم. به صورتش نگاه كردم. اه لعنت به من اين شب خوب رو خراب كردم. حميد بي‌صدا داشت اشك مي‌ريخت. نمي دونستم چي كار كنم. گفتم غلط كردم حميد. تو رو خدا گريه نكن. ديگه نمي پرسم. گريه نكن. بخند . امشب رو خراب كردم. نذار خراب تر بشه. بخند. ديدم اينجوري نمي شه شروع كردن ادا در آوردن كه فضا عوض بشه. آخرش حميد خنديد و منم يه نفس عميق كشيدم و لبهام رو بردم نزديك لبهاش.....

ادامه دارد .....




این پندار قلمی شد تو سط پارسا درسه شنبه 12 مهر1384



01:34
-----------------------------------------------