پندار تلخ






پندار هشتم كمي تا قسمتي تلخ



گفتن و نوشتن و سرودن، برگي از تاريخِ احساس من، سرد و بيروح.

وقتي فكر مي‌كنم مي‌بينم روزي يك شوق، يك حس مرا به سرودن وا مي‌داره تعجب مي‌كنم. من كجا و شعر كجا؟ اما سياه مشق من، تمرين دلنوشته هايي ست كه از يك حس شروع مي‌شه.
سقوط ، شعرگونه‌ايست كه نمي ‌دانم چه شد آن را خلق كردم. اما حس آن در روحم با خواندنش زنده مي‌شود.
خالي از لطف نيست ميان اين همه تلخي ، از تلخي سقوط نيز بگويم. هرچند آن زمان كه مي‌سرودم به تلخي فكر نمي‌كردم به تاريخ هفدهم اسفند ماه سال هشتادو دو

سقوط؛

پايم لغزيد بر سر صخره‌اي ستبر
پرنده‌اي پريد از آشيانه‌اش
سقوط من از بلنداي كوه سخت
بي‌رحم و دردناك، با شكست و زخم
بر فراز دره‌اي آنچنان سياه و ژرف
آغاز شد بي‌ اميد بازگشت

پرنده بال بال زد، پر بريخت، پريد
زآن ميان طره‌اي پر چرخيد با نسيم

تيزي صخره ‌ها مي‌شكست استخوان
مي‌خراشيد، دست چنگ برده بر خارها
چشم من خيره ماند در ميان آسمان
به رقص‌ پر، به چرخ آفتاب و تيره گشت

مي‌گزد سوزش زخمها، درد استخوان بي‌رقيب
چشم وا مي‌كنم ز درد، در ميان دره سياه و ژرف
دره سياه و ژرف تعفن است و مرداب كثيف
فرو مي‌كشد مرا باتلاق و لجنزار خويش

پر سفيدِ چرخنده با باد، نرم و آرام
مي‌نشيند در كنار من در لجنزار
با درد و رنج دست مي‌برم به سوي پر
مي‌درخشد پر سفيد چون ستاره‌ای

من كدامين پرم از كدامين پرنده؟
فرو افتاده از وي، جدا از پرنده؟

در دست من پر سفيد شور پريدن مي‌كند
همراه باد كه مي‌آيد، آغاز رفتن مي‌كند
برمي‌خيزم، با استخوانهاي در هم شكسته
همراه باد من نيز، آغاز رفتن مي‌كنم

4:30 عصر يكشنبه
17/12/1382




این پندار قلمی شد تو سط پارسا درشنبه 16 مهر1384



01:37
-----------------------------------------------