پندار تلخ






پندار نهم تلخ



از اينكه اين نوشته پاره‌هام رو ميخونيد ممنون. راستش اين توضيح رو پايين تر داده بودم اما ناچار به تكرارم، چرا كه دوستان مدام مي‌پرسند كه اين سرنوشت خودته ؟ مزه‌مزه‌ي مرگ يك داستانه. خيلي مهم نيست كه سرنوشت كي مي‌تونه باشه. مي‌تونه سرنوشت خودم يا هركس ديگري باشه. اما به هر حال واقعيست . نوشتن جادويي داره كه حتي چيزهاي خيالي هم واقعي به نظر مياد. نوشته هاي اين داستان پاره پاره هست. برشهاي مختلف از يك سرنوشت. گرچه اصلا كار درستي نيست كه من اين نقاط مختلف زماني را بازگو كنم اما بر خلاف هر قاعده‌اي اين مقاطع زماني در داستان به رنگهاي مختلف نوشتم. شايد كمكي باشد در فهم . هرچند خودم خيلي اعتقاد ندارم كه نوشته هام چيز خوبي هست، اما نوشتن به من كمك مي‌كنه كه بهتر فكر كنم. دوستان كم و بيش برايم از پندارهاشون مي‌نويسن. هر پنداري از شما كلي من رو سر ذوق و شوق مياره. اما ميدونم كه نوشته هايي اينچنين تلخ كه قرار نيست هيچ وقت مزه شيريني بگيره، ملامت آور، خسته كننده و ناراحت كننده است. من شايد دارم با تخليه هرچي اندوه و تلخي در وجودم در قالب اين نوشته ها خودم رو از آنها پاك ميكنم و اين معنيش اينست كه شما رو در آن شريك كنم. يه خورده خودخواهيه، اما نوشتن را جادويي است.


مزه ‌مزه‌ی مرگ
(پاره ششم)

...چه زود دير مي‌شود. نمي‌دونم اين قرص چندمه ، اما مثل همه ديگه خيلي ريزه. به زحمت سرم رو بلند مي‌كنم به ساعت نگاه مي‌كنم. اما كار بيهوده‌اي‌كردم. تو تاريكي ساعت هم با من قهره و خودش رو نشون نميده. يواش يواش زمان برايم نامفهوم ميشه. من الان كجا هستم؟ خيلي سردمه. سرم سنگين شده حس ميكنم ضربان قلبم خيلي آرام و بي صداست. پلكهام خيلي سنگينه. فكر كنم ديگه خوابم ببره. اما نه يه قرص ديگه هم بخورم. مي‌خوام سالها بخوابم.....

8۱/7/27.... امروز خيلي روز بدي بود. حالم اصلا خوب نبود. سر درد بدي داشتم. حال دانشگاه رفتن هم نداشتم. فكرش رو كه مي‌كردم تو اين ترافيك صبح اتوبان همت مي‌رفتم بيرون حتما سالم نمي رسيدم دانشگاه. بي خيال دانشگاه شدم. خونه موندم و خوابيدم. با صداي موبايل بيدار شدم. سرم خيلي درد مي‌كرد. حميد بود. جواب دادم. حميد فهميد خونه موندم. ازم خواست بيام دانشگاه دنبالش تا با هم باشيم. نتونستم جواب رد بدم. مگه مي تونستم حميد ازم چيزي بخواد من بگم نه. با هر مكافاتي كه بود زدم بيرون . حالا بايد ميرفتم زير پل حافظ. از ترافيك همت فرار كردم، ترافيك خيابان انقلاب نصيبم شد. از شانسم هم تو تاكسي مجبور شدم به خاطر يه خانوم جلو بشينم اونم وسط. خواستم اصلا بي خيال بشم وايسم با ماشين بعدي برم اما تا اومدم اين تصميم رو بگيرم راننده حركت كرد. آفتاب از روبرو مي‌تابيد. آفتاب مهمرماه هم خيلي بد فرم مي تابه. تو ترافيك از شانس خوب من كنار يه ميني بوس قرار گرفتيم كه دقيقا لوله اگزوزش تو شيشه تاكسي بود. به بغل دستيم گفتم شيشه رو ببنده تا خفه نشديم. دود ميني بوس داشت خفم مي‌كرد. يكهو راننده تاكسي هوس سيگار كرد. واي خداي من . دود اگزوز ميني بوس، گاز و ترمز مكرر ماشين تو ترافيك ، دود سيگار، جاي بد تو ماشين و يك سردرد كوفتي. چشمهام سياهي رفت . به زور دست كردم تو جيب شلوارم پولهام رو درآوردم و كرايه رو حساب كردم همونجا پياده شدم. از ميان ماشينها خودم رو به پياده‌رو رسوندم. اصلا نمي‌تونستم سرپا وايستم. روي پله يه خانه نشستم. و سرم رو گذاشتم رو زانو هام. نميدونم چقدر گذشت حالم جا بياد. تصميم گرفتم بقيه راه رو پياده برم. مگه از ميدان توحيد تا پل حافظ چقدر راه بود؟ تا انقلاب پياده رفتم. ميدان انقلاب باز سوار شدم به هر مكافاتي بود رسيدم به دانشگاه. از ساعت قرار مون يه نيم ساعتي گذشته بود. از دور حميد رو ديدم كه با دوستاش مشغول بگو و بخند هستن. حميد رو كه ديدم باز همون شعف كودكانه وجودم رو پر كرد. مهر حميد مثل يه گل وجودم رو پر از عطر خودش كرد. حميد هم متوجه اومدن من شد. به ساعتش نگاه كرد در حالي كه قيافه شماتت بار دلنشيني به خودش مي‌گرفت اومد طرف من. صورتش رو بوسيدم. توضيح دادم كه ترافيك و حال خراب من باعث شد دير بيام. حميد گفت كلاس داره الان اما مي خواد دودر كنه تا با هم باشيم. من گفتم امكان نداره بگذارم كه اين كار رو بكنه ومن هم همراهش رفتم سركلاس. كلاس كه تمام شد با حميد رفتيم به طرف ميدان وليعصر و بعدش پارك لاله. هم حميد هم من زياد مي‌رفتيم اونجا. تو پارك كمي قدم زديم. هنوز رگه هايي از سردرد تو سرم بود. اما حضور حميد و دستش كه تو دستم بود لذت زيادي داشت. حميد مي خواست چيزي بگه اما احساس مي‌كردم حرفش رو نمي‌تونه بزنه تا اين كه بالاخره به حرف اومد.
گفت: مي‌خواد اين ترم رو حذف ترم كنه. گفتم يعني چه. گفت بايد برم جايي و سه ماه يا چهار ماه تهران نخواهد بود. من مثل گيج ها كه متوجه نشده بودم گفتم چي؟ گفت بايد سه چهار ماه برم. گفتم كجا؟ گفت نمي تونم بگم . ميشه نپرسي؟ من هاج و واج مونده بودم گفتم يعني بايد سه چهار ماه از هم دور باشيم؟ حميد با ناراحتي سرش رو تكون داد و گفت آره. سر درد به شكل وحشتناكي شروع شد. سرم رو تو دستام گرفتم. گفتم يعني انوقت من بايد سه يا چهار ماه فقط با تلفن مي‌تونم با تو ارتباط داشته باشم؟ حميد سرش رو پايين انداخت. فكر كنم چشماش پر از اشك شده بود. آروم گفت فكر كنم اون هم امكان نداشته باشه. من نا خودآگاه داد زدم يعني چي ؟ تلفن كه ديگه چيز سختي نيست. من كه موبايل دارم هميشه در دسترسم. تو حتي اگه اون سر دنيا بري تلفن داره. حميد ساكت بود. گفتم خوب؟ گفت من نمي‌تونم تو اين مدت با تو تماس بگيرم؟ گفتم خودم تماس مي‌گيرم. گفت من نمي‌تونم شماره‌اي به تو بدم؟ بدجوري قاطي كردم . سرم به شدت درد ميكرد. شروع كردم به داد كشيدن كه مسخرش رو درآوردي. اينم شد يه راز ديگه كه من نبايد بدونم. مگه من چه گناهي كردم كه تو اينجور مي‌كني با من . خوب مجبوري بري جايي خوب برو. نمي‌توني به من بگي چرا و كجا ميري نگو. اما ديگه شنيدن صدات رو ازم نگير. فريادم آرام آرام تبديل به گريه شد. خودت مي‌دوني كه من اگه يه روز نبينمت يا صداتو نشنوم ديوونه مي‌‌شم . جون من اين كارو با من نكن. حميد سرش رو به سمت من بلند كرد. چشماش قرمز بود. گفت فكر مي‌كني من راحت مي‌تونم تحمل كنم؟ منم مثل تو عذاب مي‌كشم. اما چاره‌اي هم ندارم. ديگه هر دومون ساكت شديم تا رسيدن به ميدان آرياشهر هر دومون ساكت بوديم؟ موقعي كه مي‌خواستيم از هم جدا بشيم پرسيدم كه حالا كي قراره بري؟ گفت شايد دو سه روز ديگه. امروز خيلي روز بدي بود.....

... من بايد چيكار مي‌كردم راهي جز صبر داشتم. من عاشق بودم. آيا حميد هم عاشق من بود؟ اين همه چيز ندانسته از حميد آيا مهم نبود؟ من چي‌كار بايد بكنم؟ شايد حميد دوستم نداره؟ شايد نمي خواد من خيلي سر از كارش در بيارم؟ شايد .... اما من چي؟ من كه دوسش دارم. من كه عاشقم. چاره اي جز تحمل ندارم. اگه بخوام خيلي گير بدم و بدونم از حميد ، شايد براي هميشه از دستش بدم. من نمي خوام اون رو از دست بدم. بايد تحمل كنم. بالاخره يه روز همه چيز معلوم ميشه. من حميد رو دوست دارم حتي اگه اون منو دوست نداشته باشه ....

...خواب وجودم رو پر كرده . بذار خواب بجاي زخمها، وجودم رو پر كنه. حس مي‌كنم سبك شدم. آنقدر سبك كه مي‌تونم پرواز كنم. شايد هم دارم پرواز مي‌كنم. من زندگي رو دوست ندارم....

ادامه دارد....





این پندار قلمی شد تو سط پارسا درسه شنبه 19 مهر1384



01:40
-----------------------------------------------