پندار تلخ






پندار دهم تلخ چون زهر



برگي از دلنوشته هاي من. سرد و بيروح؛
جنون ابتداي چيزي نيست ، انتها هم نيست. تقديم به آرين كه مرا واداشت پندار تلخ را زنده كنم.

آی جنون
گرفتارم؛
آي جنون!

بازيگري را مانم
در ميانه صحنه
برهنه
فوج فوج واژه‌ها مرا خيره
چون هرزه‌پويي
به تماشا نشسته‌اند
من بازيگر بازي‌هاي عاشقانه:

«هي هلا»
«منم من آن عاشقي كه باور كرد عشق دروغست»
«هي هلا»
«منم من آن عاشقي كه باور كرد عشق فريبست»

آي جنون
گرفتارم؛
از اين سوي تا آن سوي
صحنه‌يِ بازيِ نقش من است
من بازيگرم
در سه نقش از غروب عشق
برهنه
خسته
دلمرده

بايد فرياد زنم، ميان چشم هاي خيره واژه ها
«هي هلا... هي هلا... منم من....»

اما آي جنون
گرفتارم؛
بيا امشب با من فرياد بزن
بيا هم بازيگر من شو
در‌آغوش من برهنه‌تر شو
آي جنون

بيا امشب با من فرياد بزن:
«هي هلا»
«منم من حسرت وامانده»
«آغوش بي همدم»
«بازيگر نقشهاي سه‌گانه»

من بازيگر سه نقشم
برهنه
خسته
دلمرده

گرفتارم
آي جنون؛

من امشب از حسودي مُردَم
از هم آغوشي تو با واژه ها
من برهنه
در گوشه صحنه
وامانده
در خود پيچيده
در خود مرده


نور مي‌رود
من در گوشه صحنه
واژه‌ها در حيرت و سكوت
ظلمت و تاريكي و سكوت
غرش رعد بدون برق
آهنگ پر تلاطم وحشت
و من خيس از نور بنفش

و ناگهان باز سكوت
نور مي‌رود
نمايش به انتها مي‌رسد

برهنه
خسته
دلمرده
من مي‌مانم و نقشهاي يك بازي
نقشهاي سه گانه
و مي‌داند بازيگردان من
نقشهاي سه گانه را

كاش جنون با من در هم مي‌آميختي
تا نقشهاي سه گانه
اين بازي كودكانه
مي‌گفت:

« من آرزويي دارم
كاش بازيگردان من
بازيگردان نقشهاي سه‌گانه
با من برهنه تر مي‌شد
با من هم بازي مي‌شد»

گرفتارم
آي جنون؛
نمايش به انتها مي‌رسد
واژه‌ها هورا مي‌كشند
و مرا بر سر دست بلند كرده
با خود مي‌برند.

بامداد دوشنبه
18/7/1384
2:25






این پندار قلمی شد تو سط پارسا درپنجشنبه 21 مهر1384



01:44
-----------------------------------------------