پندار تلخ






پندار يازدهم مثل هميشه تلخ



مزه ‌مزه‌ی مرگ
( پاره هفتم)


... من زندگي رو دوست ندارم. حس مي‌كنم سبك شدم. ديگه چيزي به اسم اتاق برام مفهوم نداره. از پنجره نور شديدي داخل مي‌شه. شايد باز همسايه خانه پشتي چراغهاش رو روشن كرده. اما نه، نمي‌شه اين نور اينقدر زياد باشه. نور همه اتاق رو پر مي‌كنه. مثل سرازير شدن آب نور به درونم ميريزه. همه وجودم از نور پر ميِ‌شود. همه چيز نور مي‌شود. من هم جزيي از نور. سبك و آرام. هر لحظه كه شدت نور بيشتر مي‌شه من هشيارتر ميشم. ديگه چيزي از خواب تو وجودم نمانده. تا حالا اينقدر هوشيار نبودم. مثل نور جاري مي‌شم. در فضاي اطرافم مثل نور موج مي‌خورم. خيلي سبكم. ديگه ديواري نيست. من در يك شعاع نور در يك فضاي لايتنهاهي غوطه ورم. همراه نور از هر گذري رنگي جديد مي‌گيرم. زرد، آبي، سبز، ... و هر رنگي حالي عجيب دارد. در رنگ قرمز تمام وجودم مي‌سوخت. آبي مرا سرشار از محبت مي‌كرد و بنفش شادي. تمام حسهايي كه مدتها حسشون نكرده بودم به يكباره در وجودم لبريز مي‌شود. چقدر طول كشيد؟ زمان برام مفهوم نداره. من در كجا هستم؟ شيشه قرصها كجاست؟....

... الان چند وقتي مي‌شه كه حميد رفته. تا حالا شايد صد تا ايميل براش فرستادم. لابد اونجا كه هست به اينترنت هم دسترسي نداره. اما مهم نيست. راهي جز نوشتن ايميل براي آروم كردن دلم ندارم. موقع خداحافظي آخر، ازش پرسيدم حميد، اين دل من مطمئن باشه كه دوستم داري؟ خنديد گفت يعني هنوز هم شك داري به من. به من زمان بده تا اين برات اثبات بشه. من هميشه پيش تو آرامش پيدا مي‌كنم. تو آرام جون مني. من رو باور كن و همينجوري قبولم كن باشه؟ نمي‌خواستم گريه كنم . خيلي به خودم فشار آوردم كه گريه نكنم. خنديدم گفتم من يك لحظه به عشق شك نمي كنم...
... باور نمي‌كنم . چيزي رو كه امروز ديدم باور نمي‌كنم. نه من اشتباه مي‌كنم. اصلا همش خواب بود. اما نه خواب كجا بود. يعني بايد باور كنم.چند روزي هست كه خيلي ديوونه شدم. عجيب دلم بي‌قراري مي كنه. اصلا ديگه نمي‌تونم به چيز ديگه فكر كنم. مدام حميد با همه خاطرهامون رو مرور مي‌كنم. عصري بدجوري دلم گرفته بود . ديدم نمي شه تو خونه بمونم. زدم بيرون . فقط راه مي‌رفتم. نميدونم كجا . يك دفعه حس كردم يه جاي آشنام. توي كوچه حميداينا بودم. بد جوريي قاطي كردم. يه چيز تو گلوم بود كه ولم نمي‌كرد. حس كردم نمي تونم از اينجا جدا بشم. كمي آن طرف تر رو پله يه خونه نشستم. نمي‌تونستم به چيزي فكر كنم. فقط اونجا نشستم. نميدونم يه ساعت دو ساعت، نمي دونم چقدر اونجا بودم. سر كوچه بچه ها مشغول فوتبال بودند. من نگاه مي‌كردم . يك لحظه حس كردم چيز آشنايي به چشمم خورده. اما اول نفهميدم كه چي ديدم. اما ناگهان همه حواس من به فعاليت افتاد. بدنم داغ شد. جريان خون رو تو مغزم حس كردم. حتي وزش باد سرد رو كه مي‌وزيد تازه حس كردم كه به صورتم مي‌خوره. چشمم به دنبال منظره آشنا بود. از جام پريدم اما نتونستم حركت كنم. چشمام اين سو و آن سو رو مي‌كاويد و روي يك نفر متوقف شد. خودش بود. من خواب نبودم. اين رويا نبود. خود حميد بود. آرام و لنگان لنگان از آن طرف كوچه مي‌آمد. يه كلاه پشمي به سرش بود. و بي توجه به اطراف، آرام و لنگ لنگان به سمت خانه مي‌رفت. حتي وقتي توپ بچه ها به سمتش شوت شد به خواسته اونها براي شوت كردنش به سمت اونها توجه نكرد. من مبهوت مانده بودم. قدرت تجزيه تحليل اوني كه مي‌ديدم نداشتم. حميد آرام بدون توجه و بدون اين كه من رو حتي ببينه از روبروم رد شد. و رفت طرف خونه، در رو باز كرد و رفت تو. من همونطور مانده بودم. هيچ دركي از اوني كه مي‌ديدم نداشتم. حميد اينجا بود. اما اين حميد ايني نبود كه بايد باشه. حميد خيلي عوض شده بود. از حميد هيچي نمونده بود. صورتش به شدت تكيده شده بود. پاي چشماش گود رفته بود. انگار گلي كه پژمرده باشه. هنوز گيج بودم. نمي دونستم چي كار بايد بكنم. اين حميد من بود؟ من خواب ديدم؟ اين چي بود كه ديدم؟ يعني حميد برگشته ؟ چرا اينجور بود... بهت از من دور نمي‌شد. سعي مي كردم فكرم رو جمع و جور كنم اما نمي‌شد. هيچ چيز برام قابل درك نبود. دست و پام شل شده بود. چند بار رفتم تا سر كوچه اما برگشتم . چند بار رفتم تا در خونشون. اما باز برگشتم. چرا نمي‌تونستم كاري بكنم. آخرش برگشتم خونه. هنوز باورم نمي‌شه . شايد فشار عصبي من رو به وهم و خيال انداخته. شايد اون حميد نبوده و من اشتباه كردم. بالاخره رفتم سراغ تلفن. هنوز مردد بودم. شماره ها رو يكي يكي گرفتم. اون طرف صداي بوق مي‌آمد. يعني كسي گوشي بر مي‌داره؟ صداي مادر حميد بود.
*سلام. حال شما؟
-سلام پسرم خوبي؟ چه عجب از اين ورا؟
*ممنون من كه هميشه مزاحمم. از حميد چه خبر؟ خبري داريد ازش ؟ نيومده هنوز؟
مادر حميد كمي مكث كرد شايدم كمي لحن صداش عوض شد شايد من اينطور فكر كردم
-آره خوبه. نه هنوز نيومده. تو تماس آخري سراغت رو مي گرفت.
*واقعا
-آره پسرم
*نمي شه كه شمارش رو به من بديد منم باهاش صحبت كنم.
اين بار واقعا لحن صداش تغيير كرد و با كمي من ‌ومن گفت
-خودت كه مي دونه حميد به من اجازه نداده كه شمارشو....
حرفش رو قطع كردم گفتم
*ممنون . خداحافظ
گوشي رو محكم گذاشتم سر جاش. يعني من دچار وهم و خيال بودم؟ آخ خدا چي كار بايد بكنم؟ .....

...رقص نور با وجود من تمومي ندارد. يه آرامش خاصي دارم. تا حالا اين رو حس نكرده بودم. هيچ صدايي نيست. حتي صداي نفس كشيدن خودم رو نمي‌شنوم. هيچ چيز نمي‌بينم جز نورها كه منم از آنها هستم. هيچ فكري همراهم نيست. ناگهان پرده خيال من پاره شد ومن از اوج فضاي لايتناهي فروافتادم. من بودم و يك جسم در هم پيچيده. همه وجودم آشوب بود. از ته دل فرياد كشيدم. و همه چيز تاريك شد...

ادامه دارد....





این پندار قلمی شد تو سط پارسا دردوشنبه 25 مهر1384




01:48
-----------------------------------------------