پندار تلخ






پندار سيزدهم واقعاً‌ تلخ



تصفيه حساب با خدا

من پارسا دشنام پست آفرينش هستم. من را مي‌شناسي. مي‌دانم كه مي‌داني پارسا چه هست و چه نيست. بارها فكر كرده‌ام وجه تسميه اين اسم كه بر من است با تو چيست؟ پارساي پرهيزگار سالهاست كه در گوشه‌اي دور از وجودم همانند پت پت شمعي رنجور، گاه گاه سوسويي مي‌زند . ومن اكنون پارساي بي پرهيز هستم كه با تو به نجوا نشسته است. بي پرهيز كه اينجا كه كسي آن را خانه شيطان خواندش با تو به نجوا نشسته‌ام كه مگر شيطان هفت هزار سال عبادت نكرد . اينجا در ميان واژه‌هايي كه كسي آن را افكار شيطاني ناميد با واژه‌ها با تو به نجوا نشسته‌ام . مرا به اين نجوا مي‌پذيري؟

مي‌دانم كه مي‌داني تار و پودم از چه سرشته‌است كه خود سرشته‌اي. مي‌دانم كه مي‌داني براي چه مي‌نويسم كه خود بر زبان مي‌راني لااقل اين واژه‌ها را ( هر چند كسي از راه خواهد رسيد كه بذر ترديد فريب شيطاني بر من بپاشد). ولي اين پارسا را مي‌شناسي و بارها واگويه‌هاي دروني‌اش را شنيدي و مويه‌هاي شبانه اش و ديدي او را كه بر پيرزني دست فروش گريست و يتيمي را رحم آورد . من پارساي بي‌پرهيز هستم كه مي‌دانم كه مي‌داني كه كيست در پس اين نوشته‌ها.

خداي من، خواندنت با اين نام حلاوت دارد هرچند دور افتاده ترين در صحراي غريزه باشم. همان دشنام پست آفرينش . همان كه اينجا خانه شيطان به پا كرده و مي‌نويسد از دلنوشته‌هايي كه نمي‌داند چيست. آمده ام با تو تصفيه كنم هر چند هزاران سال است كه اين گونه مي‌كنم و اين آرزويم دست نيافتني شده‌است كه كاش اين بار آخر باشد و نبوده است. من آمده‌ام. من باز همانند هزاران سال ماضي اختيار از خود بر مي‌دارم و مي‌خواهم با تو باشد اختيار. اينجا اگر خانه شيطان است پس دوزخ من است كه هست كه جز كام تلخ، كه جز اندود شدن از غبار خاكستري فراموشي چيزي نيست.

خداي من، كه خواندنت با اين نام حلاوت دارد، من دراين دوزخ كه آتشي دارد بي نور، بي گرما، ميسوزم. وجودم از آن حميم كه سخت ناگوار خوانديش لبريز است مگر غير از اين مي‌تواند باشد. پارساي بي‌پرهيز شمشيري آخته برداشته و مي‌زند بر دل خويش و با تيغي هر روز مي‌كند تاولهاي سوختگي از اين آتش بي‌نور و گرما از تن خويش. زجر مي‌كشم در اين دخمه سرد و تاريك و سوزاننده. مي‌دانم كه مي‌داني اينها حرف نيست كه ضجه‌هاي دلخراشي است كه خود مي‌داني كه چيست.

خداي من كه خواندنت با اين نام حلاوت دارد، من اينجايم همين سياهچال فراموشي . و فريب نمي‌دهم خويش را و مي‌سوزم و انكار نمي‌كنم اين تاولهاي دلم را. مي‌دانم مي‌داني كه در هنگام غريو شادي و لذت و مستي شهوت، پارساي بي‌پرهيز در باطن ضجه‌هايي مي‌زند كه فرشتگانت را به ستوه آورده است كه مگر نديدمشان كه از من گريزان بودند و حضورم در خلوتي آسمانها ، سرود نورشان را برهم ريخت و مگر نديدم كه چگونه آتش درونم ولوله‌اي ميانشان انداخت و از هراس در تلاطم شدند و گريختند ... از من .... دشنام پست آ‎فرينش.

خداي من ، مي‌دانم كه كيستم. مي‌دانم كه از كجا آمده‌ام. مي‌دانم آمدنم بهر چه بود. ميدانم.... كه كاش نمي‌دانستم كه بهانه داشتم بي‌خبريم را . كه مي‌دانم مكافات اين دانستن بسي هولناك تر است كه مرا به خود مي‌خواند كه مرا به انتظار نشسته است كه مرا كه در بر گيرد در زماني آنچنان نزديك كه ديگر تاب همين نجواي غمگنانه دور افتادگي نيز نماند كه پارساي بي‌پرهيز هستم. در دور افتاده ترين شهر بي‌خبري و در دخمه‌اي كه سياهچاله پندارهاي تلخش است و مي‌نويسد كه مي‌سوزد كه مي‌سوزاند و عذاب سوزاندن ديگران را به انتظار نشسته است كه مي‌داند بسي هولناك است كه مي‌داند چه ‌مي‌كند كه باز در پنداري ديگر مزه‌مزه‌ي مرگي ديگر ، دلنوشته شعرگونه‌اي ديگر هر چند سرد و بيروح، و .... را خواهد انديشيد.

خداي من كه چقدر خواندنت در ميان سياهي در گمگشتگي مفرط در پست ترين جاي عالم كه پندار تلخ ناميدمش ، حلاوت دارد . من پارسا، دشنام پست آفرينش هستم كه مي‌دانم كه ‌مي‌داني كه هستم و چه هستم . اين نجوا را نوشتم كه بداني كه مي‌دانم كه هستم و چه هستم . كه باز مي‌دانم كه مي‌دانستي همه چيز را.

پارسا اين است، چه مي‌كني با پارسا؟





اين پندار قلمي شد توسط پارسا در يکشنبه 1 آبان1384




02:11
-----------------------------------------------