پندار تلخ






پندار چهاردهم حقيقتاً‌ تلخ



اين پندار تلخ در حالي از ذهن‌ام به اين وبلاگ مي‌رسه كه شادم. اين داستان در غم‌انگيزترين قسمت در حالي‌ تو وبلاگ قرار مي‌گيره كه شادم. روزاي خوبي نبود اين چند روز. اما الان احساس خوبي دارم. خوبه كه من هم بگم : من يا دوستاي ديگرم كه مي‌نويسيم، چيزي رو تبليغ نمي‌كنيم. كسي رو دعوت به كاري نمي‌كنيم. اينجا اونجايي كه دلنوشته‌هايي كه نمي‌شه جاي ديگه نوشتشون رو مي‌نويسيم. براي اونايي كه مثل ما هستند. درد دل مي‌كنيم با هم. خوب چرا بايد به خاطر دردرل كردن تهديد بشيم. اين مهم نيست كه باز اتفاقي بيفته يا نه، اما منم مي‌گم نمي‌تونم تلخي‌هام رو نگم. تلخي‌هايي كه شادي و خوشي و غم و اندوه و حسرت ، همه رو مي‌گه. پندار تلخ ، قهوه تلخيست كه روح من از آن تغذيه مي‌كنه. نمي‌خوام و نخواهم گذاشت من رواز اين قهوه تلخ دور كنن. مي‌دونم اونايي هم كه مثل من هستند همين جور فكر مي‌كنند، منتها هركي مثل خودش. مي‌نويسيم و براي نوشتنمون با هم هستيم و از نوشتنمون دفاع مي‌كنيم.

مزه‌ مزه‌ی مرگ
(پاره هشتم)

...از ته دل فرياد كشيدم و همه چيز تاريك شد. تمام وجودم پر آشوب شد. از درد به خودم مي‌پيچم انگار دل و رودم ميخواد از حلقم بزنه بيرون. اتاقم روشن شد. نور چراغ رو نمي‌تونم تحمل كنم. چشمهام رو مي‌بندم. صداي آشناي مادرم كه ناگهان به داد و فرياد تبديل مي‌شه رو مي‌شنوم. .....

.... جلوي در خونه حميد اينا بودم. اين بار مردد نبودم. زنگ زدم. مادر حميد كه فهميد منم آمد پشت در. همه اون چيزي رو كه ديده بودم گفتم. همه حرفهام رو كه گفتم يه نفس عميق كشيدم و بعد گفتم ميشه به من راستش رو بگيد. مادر حميد كمي مردد بود. گفت همراهش برم تو. رفتم. برام يه چايي آورد. آن طرف تر نشست و من منتظر بودم. كمي به من نگاه كرد و وقتي انتظار بي پايان رو تو چشمهام ديد شروع به حرف زدن كرد.
-خوب ما به خواست حميد به تو و دوستاي ديگه‌اش چيزي نگفتيم. ديديم اينجوري راحت‌تره، ما هم قبول كرديم. آخه حميد دوست داره جلوي دوستاش هميشه سرحال و با نشاط باشه و از ترحم خوشش نمياد. راستش حميد مريضه . به شدت هم مريضه. مادر حميد كه تغيير حالت ناگهاني من رو ديد با دستپاچگي ادامه داد البته نگران نباشيد فعلا حالش خوبه.
پرسيدم ميشه بگين مريضيش چيه كه نمي‌خواست ما بدونيم.
مادر حميد كمي من و من كرد. انگار همه غمهاي عالم تو وجودش سرازير شده باشه چشماش پر اشك شد گفت. خوب راستش چي بگم. سرطان داره و زد زير گريه. من خيلي گيج بودم. برام حرفهاي مادر حميد قابل فهم نبود. نمي‌دونستم چي كار كنم. خيلي احساس ضعف مي‌كردم. مادر حميد ادامه داد كه دوره شيمي درمانيش دو هفته پيش تموم شده و دكترا منتظرن. شايد مجبور بشيم پيوند مغز استخوان بزنن.
ديگه طاقت شنيدن حرفهاي مادر حميد رو نداشتم. حميد من ... نه خداي من . تا حالا اينقدر احساس درموندگي نكرده بودم. استكان چايي نزديك بود از دستم بيفته. به سختي خودم رو كنترل مي‌كردم . پرسيدم . الان كجاست؟ گفت: تو اتاقش خوابه . فضاي بيمارستان روحيش رو خيلي تضعيف كرده بود دكترش گفت بهتره يه مدت بياد خونه تا بعد ببينيم شيمي درماني چقدر موثر بوده. خداي من حميد در همين چند قدمي من بود. اون همه انتظار و رنج. و حالا يك رنج ديگه. گفتم ميشه ببينمش. مادر حميد گفت بذار ببينم اگه خوابه به شرطي كه نفهمه اومدي اينجا باشه. حميد خواب بود و من اجازه گرفتم كه عزيزترين كسم رو فقط ببينم. رفتم كنار تختش . مادر حميد كنار در اتاق ايستاده بود. چشمهام به حميد خيره شده بود. يك پيكر نحيف و بيمار كه به خواب رفته بود. اون موهاي زيبا نبودند. اون چشماي قشنگ رو نمي‌تونستم ببينم. پاي چشماش يه هاله سياه بود. گل من پژمرده بود. طاقت نداشتم از مادر حميد خجالت مي‌كشيدم و گرنه همونجا مي‌زدم زير گريه. پاهام سست شده بود. كنار تختش زانو زدم. مادر حميد انگار مطمئن شده بود كه تنها فرزندش رو آزار نمي‌دهم از آستانه در دور شد. ديگه اشكهام آزادانه شروع به ريختن كرد. من حالا اون سري رو كه نبايد مي‌دونستم فهميدم. مي‌خواستم روي حميد رو ببوسم اما اون خواب بود. دولا شدم و تخت او رو بوسيدم. همونجا زمينگير شده بودم. امكان اينكه بلند بشم رو نداشتم. مادر حميد برگشت و من رو در حالي ديد كه مانند ابر بهاري دارم اشك مي‌ريزم. هرچند تعجب كرده بود اما اومد طرفم اون هم از گوشه چشماش اشكي برق مي‌زد. دستش رو شانه‌هام گذاشت گفت پسرم ايشالا خوب مي‌شه. دعا كن براش. از صداي مادر، حميد چشمهاش رو باز كرد. مادر حميد يكهو دستپاچه شد. من ديدم چشماي قشنگ حميد كه به من خيره شده بود. دستم بردم طرف دستش و اون رو تو دست گرفتم آروم دستش رو بوسيدم گفتم اين بود رسمش رفيق؟ ته چشم حميد يه برق شادي ديدم. از ديدن من خوشحال شده بود. اما به مادرش نگاه كرد. با نگاهش انگار مي‌گفت چرا راز من رو نگه نداشتي؟ مادر حميد كه دستپاچه شده بود گفت حميد دوستت اومده ديدنت و چون نمي‌تونست نگاههاي حميد رو تحمل كنه از اتاق رفت بيرون. من موندم و حميد. حميد به من نگاه كرد و گفت نتونستي دوريم رو تحمل كني؟ من كه شوق ديدن و رنج بيماري حميد رو با هم حس مي‌كردم. درحاليكه اشكهام سرازير بود خنديم و گفتم : عزيز دلم فكر كردي من طاقتم چقدره؟ من دلم اندازه يه گنجشكه. حميد خنديد و گفت قربون اون دل گنجشكت برم. در حالي كه مي‌گفتم خدا نكنه لبهاي حميد رو بوسيدم......


.... آشوب ، درونم پرغوغاست . الان همه اهل خوته تو اتاقم جمع شدن. هر كي يه چيزي مي‌گه. اصلا حرفاشون مفهوم نيست. هم در درونم آشوب هست هم در بيرون. نور چراغ مستقيم مي‌خوره تو چشمام . سر درد، دل‌پيچه ، يه حس گنگ، ضعف، بي‌حالي. بدنم از يه عرق سرد پر شده . احساس مردن دارم. حس مي‌كنم كه روحم داره از بدنم جدا مي‌شه . چشمهام نمي‌بينه. فقط اشباهي هستند كه در اطرافم سروصدا مي‌كنند. گيج ام. پيشونيم يخ زده . انگار در درون يك يخ فرو مي روم . بدنم سرد و سردتر مي‌شه. همه چيز گنگ و نامفهومه . من دارم مي‌ميرم.....

.... ۱۳۸۱/۹/۱۱ حميد برام گفت كه اون روز كه علت بيماريش كاملا مشخص شده بود من تنها كسي بودم كه بهش پناه آورده بود اومده بود با من صحبت كنه اما نتونسته بود. همون روزي كه تو بغلم گريه مي‌كرد. دلش نيومده بود كه رنجش رو با من تقسيم كنه. دلش نمي‌خواست كه عشقش شاهد رنج اون باشه. من تازه مي‌فهميدم كه در مقابل دوست داشتن اون ، دوست داشتن من چيزي نبود. من تازه مي‌فهميدم ايني كه تا حالا باعث شده حميد دوام بياره اين اميد بوده كه سالم برگرده و به من ثابت كنه كه عشقش به من واقعيه. من تازه ‌مي‌فهميدم كه حميد دوريش رو به من تحميل كرد تا اگر نموند من به دوريش عادت كرده باشم. اون نمي‌خواست ذره ذره سوختنش رو شاهد باشم. اما حالا من پيشش بودم و ديگه نمي‌تونستم لحظه‌اي تنهاش بزارم. من حالا يه كار بزرگ دارم. من اين رو فهميدم كه اوني كه مي‌تونه حميد رو سرپا نگه داره منم. من بايد همه چيزم رو فداش مي‌كردم. فهميدم من تنها يار اون براي مبارزه هستم. من بايد اين مبارز خسته رو كمك مي‌كردم. هنوز راه زيادي مونده بود. شبي بدجوري دلم گرفته. انگار همه رنجي كه حميد تو اين مدت كشيده يك جا با هم به من منتقل شده باشه. خيلي احساس درد و ناتواني مي‌كنم. من چي كار مي‌تونم بكنم. بعد مدتها امشب دلم مي‌خواد با خدا حرف بزنم. خدا ميشه حميد خوب بشه؟....

ادامه دارد ....





اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 7 آبان1384




02:13
-----------------------------------------------