پندار تلخ






پندار شانزدهم ، تلخي در آماج حس‌هاي خوب



چند روزه در آماج شديدترين امواج روحي ام. شايد اين حرف خنده دار باشه. ولي تو اين چند روز خيلي از چيزايي كه فكرش رو نمي‌كردم اتفاق افتاد. شايد چيزاي ساده اي باشه شايد هم نه خيلي بزرگ. قرار بود قسمت جديد مزه‌مزه‌ي مرگ رو بنويسم. هر بار كه مي‌خوام اين داستان رو بنويسم، از انرژي‌اي مايه مي‌زارم كه تجديد ناپذيره. مي‌دونيد نوشتن اش مثل اينكه با يه قيچي قسمتي از روحم رو بچينم بزارم تو وبلاگ. نوشتنش خيلي سخت داره مي‌شه. شايد لو دادن داستان باشه ايني كه مي‌گم اما تو اين واگويه بايد بگم. تا اينجا منِ داستان فرشته‌اي است كه لنگه نداره. اما از اينجا به بعد اينگونه نخواهد بود. از اينجاست كه بايد منِ واقعي رو به شما بشناسونم. و اين يعني چيدن قسمتهاي چركين روح كه علاوه بر درد بوي تعفنش بدجور آزارم مي‌ده.
اين در حاليست كه اين روزا حال عجيبي دارم. اولين اتفاق خوب ديدن هادي ( پسر سرزمين زيباترين ) بود. بيم و اميد اولين ديدار و آغاز يك دوستي و رفاقت. و حس خوب پذيرفته شدن در استقبال نيلوفرانه‌ام در زير سوغات باراني هادي. من معني شاعرانه بودن يك ديدار را تجربه كردم و به راستي بازي با الفاظ نيست. باران پاييزي و در كنار درياچه پارك ملت و برگريزان رنگ رنگ درخت و هادي پسر سرزمين زيباترين. اينا حسه خوبي نيست؟ هنوز به شب نرسيده اين روز رويايي در كنار دوستان خوب تماسي از هزار كيلومتر آن طرفتر سروش حس خوب جديد رو به من رسوند. آرين بود كه بي هيچ توضيحي فقط عذر مي‌خواست ومن تا نيمه شب كه در پشت همين صفحه شيشه اي وبلاگ‌اش را مي‌خواندم در حيرت بودم. و هنگام خواندن اشك شوق يا سپاس، نمي‌دانم چه، اما اشكي بود كه مي‌آمد و ايلعاذر مانند از مسيحم در وبلاگش نوشتم. بعد از آن همه حس خوب با هادي بودن و دوستاني چون ابراهيم نازنينم ، طاقت اين هجوم جديد شوق رو نداشتم. و آرين مسيح شد و مرا سرشار از سپاس كرد.
اما يه راز ديگه هم هست كه بالاي همه اينها، بعد اين همه سرور كه به من رو آورد، براي محل راز فاش شد و معنايي بزرگ داشت و حقيقت شادي ام است. هرچند هر رازي تمايل به افشا شدن دارد اما اين راز مي‌بايست در نهانخانه من دوران جنيني اش را سپري مي‌كرد. اما شوق وصالِ آشكاري، زودرس او را فاش كرد براي كسي كه مقصود راز بود. و براستي اكنون سٍرگونه بايد بنويسم كه طاقت فريادش نيست . من در اوج احساسي هستم كه خيلي مي‌ترسم از آن فرو افتم. كاش زمان آن برسد كه من فاش شوم. و بنويسم آن چه را كه با اين واژه ها آن را مي‌پوشانم. مي‌گن پارسا تو خيلي دلت بزرگه ، اما اگر مي‌دانستند كه چگونه در اين نهانخانه من تنگي طاقت فرسايي است، هر آن بيم آن داشتن كه مبادا پارسا قالب تهي كند. من تلخي هايم را ذره ذره با درد و رنج چيدم و اينجا چيدمشان و اين همه حس خوب به من راه پيدا كردند.
خيلي دلم مي‌خواد خودم را خطاب قرار بدم و بگم پارسا ، قدر اين لحظه‌هاي ناب رو بدون . سنگ صبور بودي براي دوستات ، بازم باش، از آن راز فاش نشده خوب مراقبت كن كه مي‌تونه بزرگترين سرمايه تو باشه. كاش مي‌شد فرياد بزنم كه من .............................
اما بايد فروخورد اين فرياد كه زمانش نرسيده.
در اين ميانه شوق و سرور نتونستم مزه‌مزه‌ي مرگ را بنويسم. راستش دلم مي‌خواست به خودم اجازه بدم كه بعد مدتها شادي در وجودم جولان بده. اما زمانش خواهد رسيد كه باز بنويسم . خيلي زود. زود زود. كاش مي‌شد فرياد بزنم . اين پندار را هم تلخ ناميدم چون اين فرياد در گلويم ماند.





اين پندار قلمي شد توسط پارسا در سه شنبه 17 آبان1384



02:23
-----------------------------------------------