پندار هفدهم آغاز سقوط در تلخي
مزه مزهی مرگ
(پاره نهم)
.... مادر حميد يه گوشه نشسته بود و دعا ميخوند. پدرش مدام قدم ميزد. منم يه گوشه وايستاده بودم و تو دلم خدا خدا ميكردم. من هر كاري از دستم بر آمده بود كردم. الان نزديك چهار پنج هفته هست كه همه كارم اين شده كه پيش حميد باشم. درس خوندن و امتحان فوق رو هم بيخيال شدم. هيچ چيز مثل حميد برام مهم نيست. استاد پروژه تماس گرفته بود خونه پيغام گذاشته بود كه چرا نميآيي كاراي پروژه مونده. توي خونه هم همه حساس شدند كه چرا اينقدر حميد مهمه برات كه همه كارات به خاطر اون تعطيل كردي. اما اين ها هيچ كدوم مهم نبود. حتي برخورد متعجب پدر و مادر حميد هم جلوي من رو نميگرفت. مگه من چندتا حميد دارم ؟ حميد اين روزا خيلي نا اميد بود. بعضي شبها تو بيمارستان پيشش ميموندم. خيلي براش حرف زدم. حس مبارزه رو توش زنده كردم. اما اينجا پشت در اتاق عمل جز خدا خدا كردن كار ديگهاي نميشد كرد. خيلي خسته بودم. روزاي سختي رو پشت سر گذاشته بودم. همه توانم رو به حميد داده بودم. پدر حميد اومد كنارم و گفت: شما خيلي خسته شدي. برو پسرم خونه از اتاق عمل كه آوردنش بيرون به هوش اومد خبرت ميكنم. مگه ميتونستم برم خونه. گفتم : نميتونم اگه بشه همين جا ميمونم. پدر حميد سري تكان داد و دوباره شروع به راه رفتن كرد. احساس ضعف ميكردم. نور سفيد بيمارستان هم حالم رو به هم ميزد. مادر حميد رو ديدم كه داره گريه ميكنه. رفتم كنارش نشستم. در حال دعا خوندن بود و گريه ميكرد. گفتم ميشه بلند بخونين منم همراتون دعا بخونم. به من نگاه كرد گفت: پسرم تو خيلي به من كمك كردي . ممنونم. همراه مادر حميد دعا خوندم . يا وجيها عند الله اشفع لنا عند الله ، ......
...... به دقت به حرفهاي دكتر گوش ميكردم.
- مهمترين چيز براي حميد روحيه خوب داشتنه. ما هر كاري ميشد كرديم. عمل هم خوب بود . حالا بايد منتظر باشيم نتيجه پيوند رو ببينيم. اميدوارم بدنش قبول كنه. به هر حال اميدتون به خدا باشه. نذاريد روحيش رو ببازه......
نبايد بزارم روحيش رو ببازه. اين كار از دست من فقط ساخته بود. موبايلم زنگ خورد. يكي از بچه ها بود خبر داد كه استاد درس سينتيك گفته به فلاني خبر بديد كه بره اين درس رو حذف كنه .چون غيبت هاش زياد شده. چاره اي نبود بايد ميرفتم يه سر دانشكده ميزدم. اول رفتم پيش استاد پروژه ام . براش توضيح دادم كه در چه وضعي هستم . قرار شد كه با استاد درس سينتيك هم صحبت كنه كه درسم رو حذف نكنه . بعد هم وقتي فهميد كه براي امتحان فوق امسال آمادگي ندارم گفت ميخواي يه درس دو واحدي تو نگه دارم دو ترم كه مجبور نشي بري سربازي ،براي سال بعد؟ بعد كلي صحبت بالاخره خيالم از بابت دانشكده راحت شد. من اين ترم آخرم بود و درسهام هم چندان سخت نبودند....
...... حال غريبي دارم ، منگ هستم و چيزاي اطرافم رو درك نميكنم. مادرم رو ميبينم كه بالا سرم نشسته اما نميفهمم . صداي آژير آمبولانس تو گوشم زنگ ميخوره. حس ميكنم روحم داره جدا ميشه . تنها چيزي كه ميبينم. يه صورت مبهم از مادرمه. انگار آروم آروم از درد ها جدا ميشم. سبك ميشم و همه چيز سياه ميشه و باز در فضاي ناشناخته اي به پرواز در ميآيم...........
.....۱۳۸۱/۱۲/۱۰ من براي حميد بزرگترين فداكاري ها رو كردم. هيچ كي همچين كاري براي اون نميكرد. اون به اميد من به زندگي برگشت. اگر من نبودم اون خودش رو براي مرگ آماده كرده بود. من بهترين كس بودم. حميد خيلي به من مديون بود. من عشق اون رو براي هميشه مال خودم كردم. حميد اين رو ميدونست و ميدونست كه بايد تحت اختيار من باشد. من با عشقم زندگي رو به اون هديه كردم. از مهمترين چيزهاي زندگيم به خاطر اون گذشته بودم. همه موقعيت هاي خوبي كه داشتم به خاطر اون از دست داده بودم. امروز به جاي اينكه توي امتحان فوق ليسانس شركت كنم پيش حميد بودم. حميد يواش يواش روبه راه ميشد. و امروز بد مدتها من در آغوشش لذت بردم......
ادامه دارد......
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 21 آبان1384
02:30
-----------------------------------------------
صفحه اصلی