پندار تلخ






پندار هجدهم سير در گذشته هاي تلخ گاهي شيرين



ياد گذشته‌ها، تلخ و حسرت‌بار ، تكرار نشدني؛

يادش بخير؛ روزهاي پنجشنبه صبح خيلي زود ميدون تجريش كنار اون چنارا يا كنار ايستگاه ميني‌بوس ها جمع مي‌شديم. تا 7 منتظر مي‌شديم با هركي كه اومده بود راه مي‌فتاديم سمت كوه. يه هفته دربند يه هفته دركه. اون هفته نوبت دركه بود. از روزاي شلوغمون بود. خيلي ها اومده بودند. نمي‌دونم شايد كوه كه تازه سفيد شده بود همه رو جذب خودش كرده بود. يه ميني‌بوس پر شديم . مثل هميشه هركي خرجش پاي خودش بود. فقط همراه هم بوديم.

مثل هميشه هم هركي بسمت كسي جذب مي‌شد كه الفتي ، آشنايي خلاصه وجه مشتركي داشتند. طبق معمول يه چند نفري هم از همون اول دنبال مسخره بازي و شوخي بودند. هميشه از اين جمع كه فقط كوه‌پيمايي دور هم جمعشون مي‌كرد خوشم مي ‌اومد. يه پيرمرد هم بود تو جمعمون كه صفايي داشت حرف زدن هاش. معمولا ساكت بود اما به حرف كه مي‌اومد همه دختر پسرها جمع مي‌شدن دورش به حرفاش گوش مي‌كردند. يادش بخير به گمونم فوت كرد، فكر كنم البته مطمئن نيستم.

اون روز از روزاي شلوغمون بود و معمولا همه از اينكه زياد باشيم خوشمون مي‌اومد. راستش همون اول كه رسيدم سرقرار چشماش عجيب تو چشمام گره خورد. تا حالا نديده بودمش. به گمانم برادر يكي از بچه ها بود. موقع بالا رفتن ، همون اول يهو ياد اون افتادم و اين ور اون ور رو نگاه كردم ببينم كجاست. تنها بود . هدفوني تو گوشش بود و آرام و ساكت ميون بچه ها حركت مي‌كرد.

دختر ها كه دو تا دوتا با هم بودن و مثل هميشه مدام حرف مي‌زدند. پسرها هم يه چند تايي كه جلو بودن مشغول بحث هاي مختلف سياسي و فرهنگي از اين قبيل بودند. يه چندتايي هم آخر همه بودند مشغول مسخره بازي و تيكه انداختن و سربه‌سر دختر ها گذاشتن. احساس كردم خيلي نياز دارم با اون حرف بزنم. آخه يه چيزي تو چشماش ديده بودم كه يه جور حس ‌آشنايي برام داشت. يه جور غم آشنا. كمي صبر كردم تا چند نفري از من رد بشن تا اون به من برسه.

همين كه رسيد گفتم تنهايي حال مي‌كني ؟!! يه لبخندي هم همراهش. هدفون رو از گوشش برداشت گفت بله؟ گفتم هيچي مي‌گم تنهايي حال مي‌كني؟ چي‌گوش مي‌كني؟ گفت هان آهنگه . گفتم من پارسا م . تا حالا نيومده بودي؟ گفت خوشبختم منم احمد هستم. چرا يكي دو بار اومدم اما خوب فكر كنم شما نبوديد. گفتم شايد. اينجوري سر صحبت بينمون باز شد.

تا آذغالچال كه هميشه اونجا نيم ساعتي استراحت مي‌كرديم حسابي باهاش صميمي شدم. از همه چي صحبت مي‌كرديم. فكر كنم 2 سال از من كوچيكتر بود. راستش من هميشه دوستام از خودم بزرگتر بودند. هميشه يك سال از همكلاسي هام كوچكتر بودم. اما احمد خيلي راحت بود. خيلي زود احساس كردم كه خوب منو مي‌فهمه منم مي‌فهميدمش. تو آذغالچال يه چايي مهمونش كردم اونم منو تو تنقلاتي كه آورده بود شريك كرد. خيلي حس صميمت بينمون ايجاد شده بود. بعد رفتيم بالا تا براي ناهار برسيم پلنگ‌چال. راستش تا اونجا تو اين فاصله چند ساعته خيلي حس خوبي داشتم. عجيب علاقه‌مندش شده بودم. با احمد تو پلنگ‌چال كنار نرده‌هاي مشرف به دره پايين ايستاده بوديم و منظره كوه رو از بالا نگاه مي‌كرديم. يهو حسي در من به وجود آمد كه ابراز علاقه ‌ام رو راحت به احمد بگم. خيلي هم به اين فكر نكردم كه عكس العملش چي مي‌تونه باشه. گفتم احمد امروز خيلي خوب بود. چون يه حس دوست داشتن زياد رو درونم ايجاد كردي. برگشت طرف من يه نگاهي كرد بعد كمي تو خودش رفت برگشت به سمت دره خيره شد گفت مي‌دوني پارسا منم حس مي‌كنم به تو علاقه پيدا كردم. باهات خيلي راحتم. تا حالا با كمتر كسي اينقدر راحت بودم. من خيلي حس خوبي داشتم.

يكي از بچه ها صدا زد پارسا پارسا برگشتيم به طرف صدا . گفت بياييد دور بخاري تو پناهگاه. آقا شريف داره با بچه ها حرف مي‌زنه. مثل هميشه حرفهاي قشنگش هممون رو جمع مي‌كرد. يادمه اون روز از لذت دوست داشتن برامون حرف مي‌زد. يه جاهاييش خيلي حس كردم كه حرفهاش حكايت حال الان من هست. نا خودآگاه به سمت احمد نگاه كردم دقيقا همون موقع اونم به من توجه كرد. حس كردم همون تصوري كه از حرفهاي آقا شريف در من به وجود اومده در احمد هم همون شكل به وجود آمده.

تو راه برگشت ساكت بوديم. اصلا خاصيت كوه رفتن همين جور بود. همه آرام مي‌شدند. يه جورايي همه مي‌رفتن تو خودشون. يه حال دروني تو همه به وجود مي‌اومد. خاصيت كوهه ديگه اولش كاري مي‌كنه همه انرژي تو پاي بالا رفتن خرج كني بعد كه قواي جسميت در مقابل عظمت روح كوه كم آورد ، حالي دروني از استيلاي روح كوه در تو به وجود مياد. اين حرف رو آقا شريف يه بار گفته بود.

نزديكاي ده دركه به احمد گفتم :‌ مي‌دوني من روحياتي دارم كه شايد معمولي نباشه. بلافاصله جواب داد: مي‌دونم . كمي با تعجب نگاهش كردم. ادامه داد البته اگه اشتباه فكر كردم منو ببخش اما من فكر مي‌كنم تو گي هستي. درسته؟ از برخورد رك و صراحتش يه كم شوكه شدم. من خودم نمي‌خواستم به اين وضوح خودم را فاش كنم. اما حالا ... گفتم : خوب آره اما تو از كجا فهميدي؟ گفت از همون نگاه اولت . صبح تو ميدون تجريش. ادامه داد گفت من هميشه تو نگاه گي ها يه چيز آشنايي مي‌بينم . هميشه هر نگاهي اينجور بوده حدس زدم كه اون هم مثل منه و هميشه هم درست بوده.

راستش از اون موقع كه دقت كردم ديدم يه جورايي احمد درست فهميده . هميشه ته نگاهامون يه حس آشنا هست . يه جورايي هم اين نگاه‌ها تو هم گير مي‌كنند.
آشنايي با احمد اون روز رو برام به ياد ماندني كرد. هرچند ديگه فرصت زيادي براي ارتباط با احمد پيش نيومد اما اين تيكه از خاطره هام با ديدن هر نگاه آشنا برام تكرار مي‌شه. راستش من نگاه احمد رو تو چشم دوستاي خوب ديدم.






اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 25 آبان1384



02:33
-----------------------------------------------