پندار بيستم، ادامهاي در تلخي ها؛
مدتي تاخير شد. تغيير برام هميشه جالب بود به خصوص كه اين تغيير به سمتي باشه كه مدتها به آن فكر كرده باشي و آرزويش را هم داشته باشي. اين چند وقته مشغول اسباب كشي و تغيير محل زندگي ام بودم. امكان اينكه افكارم را متمركز كنم نداشتم. و همچنين دور شدن از فضايي كه تقريبا همه عمر ، نوشتن را در آن تجربه كرده بودم، و حس محيط جديد و عادت به آن و ترك عادت هاي ديگر، همه اينها دست به دست دادند كه مدتي تاخير شود.
مزه مزهی مرگ
(پاره دهم)
.... * سلام حميد . خوبي؟
- سلام عزيزم . ممنون تو چطوري....
....
- ديشب اتفاق جالبي افتاد.
* چه اتفاقي؟
- داشتم تو روم چت مي كردم يكي از دوستاي قديمي رو پيدا كردم.
* ميشه بپرسم رفته بودي تو روم چي كار؟
- همينجوري ، حوصلهام سر رفته بود.
* يعني چي حوصله ام سر رفته بود؟ خوب به من زنگ مي زدي. حميد از دست اين كارات دارم ديگه كفري ميشم. مگه من بياف تو نيستم؟
- البته كه هستي ...
* پس ديگه تو روم ميري چيكار؟ اصلا خوشم نمياد بري تو روم.
- باشه ديگه نميرم . هر چي تو بگي.
* حالا اين دوست قديمي كي هست؟ من ميشناسمش؟
- نه قبل دوستي با تو يه مدت كوتاه با هم بوديم.
* خوب؟ حالا چي ميخواست كه دوباره سر و كله اش پيدا شده؟
- هيچي . گفت دلش تنگ شده ميخواد من رو ببينه.
* بيخود. حق نداري بري ببينيش ها.
- آخه چرا؟ نميخوام كه باهاش سكس كنم كه. فقط ميخوام ببينمش.
* حميد اينقدر من رو عصباني نكن . ديدن نداره كه. مي خواهي ببينيش كه چي بشه؟
- آخه ....
* آخه بي آخه . هر چي ميگم بگو چشم.
- چشم. به خاطر تو چشم.
* فدات شم الهي كه اينقدر حرف گوش كني.
- خوب حالا
* يعني چي خوب حالا.....
- هيچي
* ناراحت شدي از دستم؟
- مهم نيست. من دوست دارم .
* آخي . ناز اين دل مهربونت.....
..... حس درد و ضعف وجودم رو پر كرده. هنوز اين روح خسته به اين بدن داغون وابسته است. به زور چشمام رو باز ميكنم . قطاري از مهتابي هايي ميبينم كه از روبروي چشمام رد ميشه. صداي همهمه اي رو ميشنوم اما هيچي نمي فهمم. آرام از خودم جدا ميشوم . و بر فراز خودم ، خودم رو نظاره ميكنم. باز حس درد و ضعف دور ميشه. و آرام ميگيرم. ......
....۲۳/۱/۱۳۸۲ امروز مثل اين چند وقته با حميد دعوام شد. اين پسر خيلي قدر نشناس شده. نميدونم چيكار كنم از دستش. حيف كه خيلي دوستش دارم و نميتونم به نبودنش فكر كنم. خيلي زود اون روزاي مريضيش و كارايي كه من كردم رو فراموش كرده. خيلي دلخورم از دستش. پسره احمق مدام با اين و اون ميچرخه . انگار نه انگار كه من هستم. خوب اون بايد با من باشه . نه اينكه بره دنبال اين و اون. بعد هم كه ميگم چرا اين كارا رو ميكنه . ميگه زندگي خصوصياش به من مربوط نيست. اون موقع كه داشت ميمرد به من مربوط بود اما حالا نيست!!! خيلي شبي حالم بده. حميد مال منه. اين داوود رو اگه ببينمش ، بدجوري حالش رو ميگيرم. حالا كه باز حميد سر پا شده و باز خوشگلي هاش برگشته اين پسره براي سوء استفادههاش برگشته. حميد حق نداره به كسه ديگهاي فكر كنه. ميدونم دوستم داره اما اين كاراش عذابم ميده....
..... امروز با حميد دعوام شد. منم قهر كردم باهاش. پسره احمق امروز قرار بود برم شمال با خانواده اما من نرفتم كه حميد بياد پيشم. بعد كه خبرش كردم كه تنهام بياد پيش من ميگه كار داره نمياد. من رو باش به خاطر اون شمال نرفتم. زنگ زدم هر چي از دهنم در اومد بهش گفتم. اون هيچي نگفت . فقط آخرش مظلوم نمايي كرد كه تو اصلا پرسيدي چرا نميتونم بيام. عصابم از اين كارش حسابي خورد شد. گفتم به درك كه نميآيي. گوشي رو قطع كردم. بعد دوباره يه ده دقيقه بعد زنگ زد كه باشه ميام. هرچند نميخواهي بدوني كه چه مشكلي دارم. اما ميام . منم گفتم اصلا اگه هم بيايي در رو باز نميكنم. نميخوام ببينمت. ميرم از چت روم يكي رو براي امشب پيدا ميكنم. مگه آدم قحطه. اونم گفت من رو ببخش از دستم دلخور نباش، باشه؟ خوشگله حميد، حميد مياد پيشت شبي ، باشه؟ منم گفتم برو پيش همون داوود جونت و گوشي رو قطع كردم. از پريز هم كشيدم كه دوباره زنگ نزنه و موبايلم رو هم خاموش كردم. رفتم سراغ چت كردن....
.... همچنان در تعليقي در ميان آسمون و زمين هستم و خودم رو ميبينم كه چند سفيد پوش اطرافم هستند. ناگهان رعشهاي بينهايت دردناك رو حس ميكنم. در خودم ميافتم. انگار برق به بدنم وصل كردهاند. چشمانم از وحشت باز ميكنم. حس ميكنم دارم خفه ميشم. دست و پايم خشك شده. كسي دماغم را ميگيرد. نميتوانم نفس بكشم . ناگهان لوله اي وارد دماغم ميشود. و از حلقم ميگذرد. درد و وحشت رو با هم تجربه ميكنم. اين عذاب منه ....
ادامه دارد...
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 16 آذر1384
02:38
-----------------------------------------------
صفحه اصلی