پندار بيست و سوم، تلخي در انتهاي مزهمزه مرگ
مزه مزهی مرگ
(پاره يازدهم و تمت)
.... ۱۳۸۲/۳/۲۳ امروز پارك لاله بوديم. روي همون نيمكتهاي ميان كاجها بالاتر از آبنماي پارك. همون نيمكت هميشگي. من و حميد. اما اصلا روز خوبي نبود ، حميد حرفهايي ميزد كه هنوزم دارم از حرفاش ميسوزم. حرفهاي حميد امروز مثل شراره آتش سوزاننده بود. هر چند يه بخش از حرفاش اونجا كه ميگفت من روي كاراي اون حساس شدم رو يه كم قبول داشتم اما به نظرم يه طرفه به قاضي رفته بود. نميشه كه من روي كاراي اون ، رابطه هاش و ... بي خيال باشم. من حميد رو دوست دارم و اون مال منه. براش همه كار كردم. اون اينا رو درك نمي كنه . حميد ميگفت كه من خودخواه و مغرور شدم . ميگفت كه بهتره يه مدت همديگر رو نبينيم شايد بعد يه مدت كوتاه باز بتونيم مثل سابق عاشقانه با هم باشيم. اما من كه اشتباهي نكردم چرا بايد اين حرف ها رو به من ميزد....
.... و من اشتباه كردم و عذاباش را تحمل ميكنم. باز هم وجودم پر از ضعف شده. خسته چشمانم را باز ميكنم و باز مادرم را بالاي سرم ميبينم كه دستي بر پيشانيام گذاشته و زير لب دعا ميخواند و كاش نميخواند . من مرگ را تاوان خودم انتخاب كرده بودم. سرم سنگين هست و دردي عجيب در آن حس ميكنم. خسته ام . چشمانم را ميبندم. گويا زنده ماندهام. وجود جرياني را در ساعدم حس ميكنم به آن مينگرم. آرام بدون اينكه مادرم متوجه شود سوزن سرم را از دستم جدا ميكنم و رهايش ميكنم......
....
-سلام حميد
*سلام
-خوبي؟
*نه وقتي تو تلفن ميزني.
-چرا؟
* چون ديگه صدات رو كه ميشنوم آروم نميشم ، وحشت ميكنم. ديگه صداي تو روحبخش نيست. شنيدن صدات سوهان روح شده . هر لحظه منتظر زخم زباني ، كنايهاي ، بد و بيراه و گير دادن هات هستم.
- خوب ديگه چي؟
* ميخواستم يه مدت دور باشيم ، شايد رفتارت عوض بشه اما بدتر شدي ....
- حرف بهتري نداري بزني. حالا كه من چيزي نميگم تو شروع كردي؟
*من مي خوام تمومش كنم.
-اين حرفت جديه؟
*آره . به هر سختي بود تصميم گرفتم.
-كه چي؟
*ميدوني يه روز به تو گفتم كه تو تنها اميد زندگيم هستي.
-و حالا از اين حرفت پشيمون شدي؟
*نپر وسط حرفام . بزار حالا كه ديگه شايد آخرين باره صدات رو ميشنوم بدون گير دادن و طعنه زدن هات حرفهام رو بگم. ميشه؟
-خوب باشه من لال ميشم.
*اه از اين حرف زدنت .
- ناز نكن بگو حرفهاتو.
*تو همه اميد من بودي. و من هيچ زمان اين را فراموش نخواهم كرد ولي ديگه تاب و تحمل حضورت رو ندارم. به خدا ديگه خسته شدم از اين غرورت از اين منت گذاشتن هات . از اين همه سخت گير بودنت. ديگه نميتونم تحملت كنم. هر شب بايد به اين فكر كنم كه رفتارم رو جوري تنظيم كنم كه تو گير ندي. در حاليكه ميخواستم من با تو يكي باشم. و تو پناه من باشي. اما تو پناه ندادي . هر روز من رو از خودت روندي. هر روز فقط خواسته هاي خودت رو ديدي . تو قبلا اينجور نبودي. پناهگاه من بودي. از تمام دنيا كه نوميد ميشدم، آغوش تو پناهگاهم بود. گريه هايي كه تو بغلت ميكردم من رو آرام ميكرد تو همه چيز من بودي و راستش هنوزم هستي اما آغوشت ديگه تلخه . پر از خاره. اونجا آروم نميشم. من خيلي صبر كردم كه باز مثل قبل بشي اما نشدي. و اين حرفها هم كه صد بار گفتم و ميدوني اما نميخواهي ...
-ميشه اين حرفاي تكراري رو تموم كني.
* باشه اما نه تنها اين رو تموم ميكنم بلكه همه چيز رو هم تموم ميكنم. به زودي از اين خونه ميريم به يه خونه ديگه . اونجا كه رفتم ديگه نميخوام حتي يادگاريهاتو با خودم ببرم و ديگه هم هيچ ارتباطي بين ما نخواهد بود. حتي همين تلفن.
- اشتباه ميكني من هر جا باشي ميتونم ايميل بزنم.
* شايد ولي فكر كنم هيچ كدام از آنها را .....
..... نور روز باز بر من ميتابد. و چه بي حيا و بي شرم خودش رو روي چشمان من مياندازد. خستگي و ضعف تنها چيزاييه كه حس ميكنم. مردي ميانسال بالاي سرم ميگويد پسر اين چه كاريه كه با خودت كردي. خوشبختانه به موقع رسوندنت. اين حرفش چون پتكي بر سرم فرود ميآيد. و در دل به حال خود زار ميزنم.
.... نزديك سه ماه هست كه حميد من رو براي هميشه ترك كرده . و چقدر نبودنش برام سنگينه. درونم تهي شد با رفتنش . تو اين مدت همش فكر ميكردم كه اين يك شوخيه و اون بر ميگرده اما حميد رفت و اين بار هيچ نشاني ندارم. خيلي سخته كه آدم قبول كنه كه اشتباه كرده و به اون اعتراف كنه . شايد اون بار آخري كه با حميد صحبت كردم كمي جرئت به خرج مي دادم و ميگفتم كه فهميدم كه اشتباه كردم و زمان ميخوام كه جبران كنم الان اينجور نبودم. اما باز هم غرور نگذاشت كه خودم رو در مقابل عشق بشكنم. حس ميكنم خيلي بدبختم و بيچاره . حميد بخشي از من بود كه از دستش دادم و گويا بايد اين بخش از دست رفته هميشه آزارم بده. عذابي ابدي كه راستش حق خودم ميدانم. و ميدانم تاب وتحملم اندك است و آن زمان خودم را نابود خواهم كرد...
.... من مرگ را مزهمزه كردم و ميدانم چه ميمردم و چه حالا كه زنده ماندهام فرقي نميكرد. من تاوان بدي هام رو پس دادم و زلال شدم. هرچند همچنان نصفه ام و خالي و تهي. و هنوز هم انگيزشي در من نيست.
راستش اين داستان در اينجا به انتها ميرسد ولي داستانِ منِ داستان به انتها نرسيده و همچنان به زندگي ادامه ميدهد. و هر روز كه بيدار ميشود از حميد عذر خواهي ميكند هر چند ديگر اورا نديد. و راستش تنها چيزي كه بعد از حدود دو سال و نيم فراق در اواسط نوشتن اين داستان از حميد داشت ايميلي بود كه به منِ داستان رسيد. قصدم اين بود كه تمام آن ايميل را در قسمت آخر بياورم اما اين تنها نشانه اي است كه منِ داستان از حميد براي همه عمر خواهد داشت. و فقط همين كه نوشته بود...
پارساي سالهاي درد و رنج و بيم و اميد. ميدانستم كه روزي خبري به من خواهد رسيد از دوستي مشترك كه تو نوشتي و محاكمه كردي خود را . يادم هست دفتر محاكماتت را . كه با هم ميخوانديم و ميخنديديم. راستش جدايي از تو سخت ترين كاري بود كه در زندگي كردم حتي از آن سوزني كه در نخاعم فرو ميشد كه مغز استخوانم را آزمايش كنند سخت تر بود. يادت هست كه دستت را چه محكم ميفشردم. و تو همه درد مرا به جان خودت ميخريدي. يادش به خير . كاش باز مريض بشم و تو پرستار من باشي. راستش بعد تو مسير زندگيم رو عوض كردم. من اكنون خوشبختم. و من تو را خيلي زود بخشيدم ولي ديگر با هم بودن را توان نداشتم و ميدانم كه تو هم توان نداشتي. ازت ميخوام كه ديگه خودت رو محاكمه نكني و ديگه از اين كارها كه نوشته بودي نكني و سعي كني كه خوشبخت بشي. من به زودي ازدواج ميكنم . و دوست دارم براي تو آرزوهاي خوب بكنم......
منِ داستان هم آخرين ايملش را براي حميد بعد بيشمار ايميلي كه در اين دو سال و اندي جدايي زده بود نوشت كه ....
.... خوشحالم كه خوشحال و شادي و من هم آرزو هاي خوب ميكنم برايت. به خدا ميسپارمت و اشكهايم را بدرقه ات ميكنم. راست گفتي، شايد ديگر تاب تحمل هم را نداشتيم. اما هميشه بخشي از من خواهي بود . و سعي ميكنم در عشق جديدي كه در حال پديد است اشتباهي كه با تو كردم را تكرار نكنم و در مقابل عشق ........
.... حميد براي ابد دوستت دارم. همين.
تمام شد.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در جمعه 9 دي1384
02:47
-----------------------------------------------
صفحه اصلی