پندار تلخ






پندار بيست و پنجم، روياي تلخ؛



شهوت دريا

پسرك بر ساحل شني دراز كشيده بود. سوزش آفتاب را بر بدنش حس مي‌كرد. شنهاي گرم بستر رويايي ‌اش بود. چشمانش را بسته، و با دست صورتش را از خورشيد پوشانده بود. خروش موجها و جيغ پرندگان ماهيخوار در گوشش كنسرتي از هيجان ايجاد كرده بود. دست سردي را بر مچ هاي پاهايش حس كرد كه در حال حركت به سمت رانهايش بود. مومورش شد و هراسان چشمانش را باز كرد . اما چيزي نبود. و پاهايش همچنان گرم از نور خورشيد بود. باز صورتش را با دست پوشاند و به صداي دريا گوش داد. انگار دريا با صدايي خشدار مي‌خواند و پرندگان گروه كري بودند كه شكوه را به اين آواز مي‌بخشيدند. باز دستان سردي را كه بي شرمانه در امتداد پاهايش در حركت و لمس بود، حس كرد. پسرك نيم‌خيز شد و پاهايش را جمع كرد اما باز چيزي نبود. به اطراف نگاهي كرد . هيچ انساني در نزديكي اش نبود. در دلش دلهره‌اي پديد آمد. باز خود را آرام كرد و همچنان برهنه در ساحل شني گرم به كنسرت دريا و مرغان ماهيخوار گوش داد و اين بار به دستان سرد اجازه داد تا او را لمس كند و گرم شود و محو شود.



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 14 دي1384



02:53
-----------------------------------------------