پندار تلخ






پندار بيست و ششم، تلخ به رسم پندارهاي قبل



من اينجام

در ايستگاه در ميان جمعي از همكلاسي هايش بود. شوخي و سر و صدا . از روي نيمكت ايستگاه بلند شدم و به خيابان نگاهي انداختم ، خبري از اتوبوس نبود. باران همچنان نم نم مي‌باريد. به زير طاق ايستگاه پناه بردم. از آنجا نمي‌شد درست او را ديد. براي ديدنش بايد به زير باران مي‌رفتم.

همراه بچه‌ها مي‌خنديدم. علي مثل هميشه مدام تيكه مي‌انداخت . توي خيابان همه به ما نگاه مي‌كردند. اتوبوس هم نرسيده بود . با اينكه خيلي شلوغ مي‌كرديم اما همه هواسم به امتحاني بود كه خراب كردم. يه تشويشي مثل خوره روحم رو مي‌خورد. مي‌دونستم كه نمره خوبي نمي‌گيرم و بايد كلي به مادرم جواب پس بدم و باز هم كلي محدوديت برام درست مي‌کنه. سعي مي‌كردم همراه خنده هام بي‌خيالش بشم اما نمي‌شد. يه پسر جوان كه زير تابلوي ايستگاه رو به ماها ايستاده بود توجهم رو جلب كرد. البته با عينكي كه داشت جهت نگاهش معلوم نبود اما حس مي‌كردم به من خيره شده. جوري وايستادم كه تو مسير نگاهش نباشم. اما هر از گاهي نيم نگاهي به او داشتم.

اتوبوس رسيد . بچه مدرسه‌اي ها هجوم آوردند. او هم به دنبال بقيه. اما صبر كرد و آخر از همه سوار شد. و من هم به دنبالش. تنها دو صندلي خالي بود كه رو به هم بود. از اين شانس كلي ذوق كردم. حالا مجبور مي‌شود رو به من بنشيند ونمي‌تواند مثل توي پياده رو از دست نگاه‌هايم فرار كند. روبه هم نشستيم. او آرام گرفته بود. هنوز يكي دوتا از دوستانش شوخي مي‌كردند و كركر خنده‌هاشان بلند بود. او به پايين خيره بود و سر بلند نمي‌كرد. موهاي نسبتاً بلندش خيس از باران فرم جالبي به خود گرفته بود. شنيده بودم كه باران آرايشگر طبيعي موهاي انسان است. از اينكه مثل او موهايم را به باران نسپرده بودم و از ترس سرما زير كلاه قايمش كرده بودم پشيمان شدم. چند لحظه سرش را بالا آورد و مستقيم به چشمانم خيره شد.

فكر امتحان آزارم مي‌داد. نگاه سنگين آن جوان را بر خودم حس مي‌كردم. حالا روبه‌رويم بود . و كاملا مرا مي‌پاييد. اول كمي از اين كه به من خيره شده ترسيدم. اما سرم را بالا ‌آوردم و به چشمانش كه حالا بهتر ديده مي‌شد نگاه كردم. به نظر بي‌آزار مي‌آمد . كلاه خوش فرمي به سر داشت . خيلي از اين كلاه ها دوست داشتم. اما مادرم نمي‌گذاشت كه از اينها داشته باشم. چند لحظه به چشمانش خيره شدم. انتظار داشتم از خيره شدنم او چشم بر گرداند اما آرام همچنان به من نگاه مي‌كرد. از اين آرامشش احساس امنيت كردم و ترس درونم از بين رفت. نگاهش دلنشين بود . نگاه يك غريبه مزاحم نبود.

چند لحظه به من نگاه كرد و من آرام به چهره‌اش نگاه كردم. تركيب صورتش خيلي زيبا بود. به طرز عجيبي برام آشنا بود. انگار مي‌شناختمش. خيلي دلم مي‌خواست كه با او به صحبت بنشينم. اما هيچ موضوعي براي فتح باب گفتگو به ذهنم نمي‌رسيد. باز نگاهش را از من دزديد و به دوستانش كه در پشت سرم بودند نگريست . و گوياي از كارشان خنده‌اش گرفته باشد ، لبخندي زد و با اشاره چشمانش به دوست ديگري چيزي گفت كه نفهميدم . باز به من نگاه كرد و مطمئن شد كه من هنوز به او خيره هستم باز به پايين خيره شد و در خود فرو رفت.

چند ايستگاه را رد كرده بوديم. جوان همچنان به من خيره بود. از نگاهش خسته شده بودم. دست از نگاه كردنم نمي‌كشيد. حالا حس مي‌كردم نگاهش بي‌منظور نيست. اما راستش از اين فكر بدم نيامد. اما نمي‌خواستم اين همه مرا نگاه كند. در ايستگاه بعدي مردي آمد و كنار دست من نشست. اول توجهي به او نكردم اما نگاهم كه به دستش افتاد تعجب كردم. دستانش پر از انگشترهاي گوناگون بود. شايد بيست سي تا انگشتر در دستش بود. با نگين هاي گوناگون. ناگهان مرد به دست من اشاره كرد و گفت حيف اين ركاب با اين نگين. به انگشتر فيروزه‌اي كه به انگشت داشتم ، نگاه كردم . مرد ادامه داد نگينش ، نگين خوبي نيست. فيرزوه‌اش رگه‌هاي بدي دارد. اما ركابش خوب است. نقره‌اش خوب است. بعد شروع كرد به توضيح دادن درمورد انگشترهايش و از نگين ها و خواصشان و قيمتشان تعريف مي‌كرد . چند نفري كه در اطراف ما بودند همه توجهشان به مرد جلب شده بود . من هم حواسم به حرفهاي مرد بود.

از وقتي كه آن مرد انگشترباز آمد و شروع به حرف زدن كرد ، ديگر او به من نگاه نكرد. راستش به مرد حسودي‌ام مي‌شد . تمام اين مدت با خودم كلنجار مي‌رفتم كه چگونه سر صحبت را با او باز كنم اما آن مرد نيامده همه حواس او را به خودش و حرفهايش جلب كرده بود. در اطراف همه جز من كه هنوز به او نگاه مي‌كردم توجهشان به حرفهاي مرد بود. به ايستگاه مقصدم نزديك بوديم. من آخرين نگاههايم را به او انداختم و بلند شدم.

مرد حرفهاي جالبي مي‌زد. همه گوش مي‌كردند. يكي دوبار به جوان نگاه كردم. همچنان به من نگاه مي‌كرد. تنها كسي بود كه به حرفهاي مرد توجه نداشت و فقط به من نگاه مي‌كرد. راستش از اين كه توجهش به من بود خوشم ‌آمد. به دستانش نگاه كردم. هيچ انگشتري به دست نداشت . ناگهان جوان بلند شد. به بيرون نگاه كردم. از ايستگاهي كه بايد پياده ‌مي‌شدم رد شده بوديم. سريع از مرد بابت حرفهايش تشكر كردم و بلند شدم و پشت سر جوان در‌آستانه در اتوبوس، به انتظار رسيدن به ايستگاه ايستادم . جوان نفهميد كه من پشت سرش هستم.

از اتوبوس كه پياده شدم. براي ديدن آخر او به شيشه اتوبوس نگاه كردم . اما او نبود . به اين طرف آن طرف سر چرخاندم تا پيدايش كنم . صدايي گفت من اينجام. به پشت سرم خيره شدم ، او پشت سرم بود. احساس كردم صورتم داغ شده و با عجله گفتم سلام. او هم با سرخي صورتش كه حكايت از هول شدن خودش بود گفت سلام.



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در يکشنبه 18 دي1384



02:55
-----------------------------------------------