پندار بيست و هفتم، واگويههاي تلخ و سوخته
فراموشي خودخواسته
وقتي به سرگذشتم فكر ميكنم از خودم تعجب ميكنم. پارسا روزگار عجيبي داشت . شايد همه روزگار عجيبي داشتهاند. اما من از روزگار خود ميدانم و از آن تعجب ميكنم. از آن روزهاي ماضي خاطرههايي را خودخواسته فراموش كردم و اين فراموشي فراري است كه از خود ميكنم . چه ساعتها و چه روزها هدر نشد. چه ساعتها دمادم خودم را نكشتم و چه تاريخها را از تقويم زندگيام پاك نكردهام . من چهار سال از تقويم زندگيام را آتش زدم ، وديگر نيستند. وقتي فكر ميكنم از خود ميپرسم كه آيا باز چهار سالي خواهد بود كه فراموشش كني؟ نميدانم اما به طرز مضحكي ميدانم چهار سال به چهار سال بايد خودم را آتش بزنم . چه خود آزاري مسخرهاي. آن هم در روزهايي كه دلم آرام گرفته .
دل قرار دارد اما ترس از آتش دوباره امان از او روبوده . من ميترسم. نه از كسي و نه از چيزي. و اين را مي گويم كه بداند ، نه از آنكه همه وجودم است. و نه حتي از خودم. اما ميترسم. از اوهام، از خيالات، از تجربه ها، از آنهايي كه از آن چهار سالهاي سوخته به جامانده ، از جنس خاكستر، از جنس بوي سوختگي. از اينها ميترسم. مشامم از سوختگي هاي سالهاي سوخته ، هنوز پر است. هنوز محبتها و مهرها و عبور زمان لازم است.
نمي دانم اين چه خود آزاري مزمني است كه چنگ از روحم نميكشد. بايد فراموش كنم. من چهار سال از زندگيام را فراموش كرده ام. فراموش
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در جمعه 23 دي1384
02:58
-----------------------------------------------
صفحه اصلی