پندار بيست و هشتم، تكاپويي تلخ
انگشتان
در هم گره خوردهاند. انگشت هاي شست به روي هم قرار دارند.
آيا او ميآيد؟
انگشتان محكم به پشت دستها فشار ميآورند. احساس دردي بينشان است. انگشت هاي شست همديگر را ميمالند. انگشت شست دست چپ از آن يكي فرار ميكند و به گريز و گرفتن هم مشغول ميشوند . يك تكرار مداوم. انگشتان ديگر حوصله شان سر ميرود. گاهي به هم فشار ميآورند. اما ميل تعقيب و گريز انگشتان شست نميگذارد كه آنها ازهم جدا شوند.
او آمد.
دستان از هم باز ميشوند. انگشتان چيزي را حس نميكنند. انتظار فشردن دستي ديگر در كف دست پخش ميشود. انگشتان از اين احساس داغ ميشوند و انگشتان ديگري را در ميان خود احساس ميكنند . آنها را با صميميت ميفشرند. اما دست ديگر زود جدا مي شود. انگشتها كه هنوز تب گرفتن انگشتاني ديگر در ميانشان مانده است باز به هم پناه ميآورند.
او مي گويد.
انگشتان از آغوش هم خسته ميشوند. انگشت شست دست راست به كمك انگشتان ديگر دانه دانه انگشتان دست چپ را ميگيرند و از كمر خم ميكنند تا فرياد شكستنشان دربيايد. انگشتان دست چپ به تلافي همين بلا را سر انگشتان دست راست ميآورند. انگشت مياني دست راست مقاومت ميكند و در مقابل شكستن خم به ابرو نميآورد . انگشتان دست چپ نيز با قدرت فشار ميآورند، تا آخر او هم به زانو در ميآيد . انگشتان دست راست به تلافي خشونت انگشتان دست چپ، دانه دانه آنها را ميكشند تا صداي جدا شدنشان از مفصلهايشان بلند شود و باز تلافي انگشتان دست چپ....
او براي هميشه ميرود.
انگشتان در اندوه اين نبرد بي ثمر در هم ميشوند. جداگانه در هر دست انگشتان هم را در آغوش ميگيرند و به پناهگاهي به اسم جيب فرو ميشوند.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در پنجشنبه 29 دي1384
02:59
-----------------------------------------------
صفحه اصلی