پندار بيست و نهم، داستاني ديگر اما نميدانم تلخ؟
مهربان دل
(پاره اول)
درخت توتي است در زير پنجرهام كه كنار چراغ سر كوچه قرار دارد. راستش شبهاي تنهايي به آن مينگرم. او شاهد من است. مرا ميبيند. شبها با او راز ميگويم و او به من راز ميگويد. از سالهايي كه تنها ماندهاست. از درختاني كه جاي اين ساختمان بوده و رفيق او بوده اند. او و يك درخت ديگر در كنارش باز ماندگان توتستاني زيبا بودهاند. او خودش اينها را به من گفت.
من نيز با او سخن گفتم. گفتم كه از روز اول تو بودي . وجودم در اين خانه با حضور تو عجين شده و نبودنت آزارم ميدهد. درخت گفت تو عاشقي؟ گفتم نميدانم اما ميدانم كه حضورش برايم حضور مهرباني هاست. درخت خنديد و گفت كه در سالهاي جوانياش عاشقي از توتستان آنها گذر كرده و او نيز نميدانسته كه عاشق است يا نه . درخت گفت بگذار همه چيز همانطور كه بايد پيش بره. سعي نكن سرعت چيزي را زياد يا كم كني . من گفتم كه مدتي است كه اينگونه تسليمم . در خت گفت كه برايت دعا ميكنم . تو امشب مرا از تنهايي درآوردي. من خنديدم. درخت خاموش شد.
بر شيشه پنجره ها كردم و بر روي بخار شيشه نوشتم دوستت دارم.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 12 بهمن1384
03:02
-----------------------------------------------
صفحه اصلی