پندار تلخ






پندار سي‌ام؛ بنابه رسم سابق تلخ و همراه غم دوري



آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست هركجا هست خدايا بسلامت دارش


(اين يك داستان است)
مهربان دل
(پاره دوم)

امروز كه از خانه بيرون اومدم ، همه جا سپيد بود ، پر از برف. وقتي روي برف‌ها پا مي‌گذاري صداي له شدن برف رو زير پا مي‌توان احساس كرد. اين بار مي‌خواستم با برف‌ها حرف بزنم. نمي‌تونستم بي‌تفاوت از آنها رد بشوم. اولين قدم رو كه روي برف‌ها گذاشتم ،گوش خوابوندم ببينم حرفهاشون رو مي‌تونم بفهمم ، آرام قدم دوم را روي برف‌ها گذاشتم....

- بچه‌ها بچه‌ها نگاه كنيد ،پارسا....
- آخي ، چرا اينطوري راه مي‌ره؟؟؟
- هي بچه‌ها داره به حرفهاي ما گوش مي‌ده.
- آهاي پارسا! مگه مي‌فهمي ما چي ‌ميگيم؟؟؟
- حالا شايد فهميد...
-نه بابا امكان نداره بفهمه...
-بچه‌ها اونجا رو.... پارسا دولا شده به ما نگاه مي‌كنه
- بچه ها براي پارسا دست تكون بديد
- سلام برف‌هاي سپيد. من پارسا هستم . مرا مي‌شناسيد؟

برف‌ها خنديدند .برف‌ها جيغ و ويغ كردند .سپيديشان را به رخ چشمانم مي‌كشيدند. مشتي از آنها را برداشتم. به صورتم نزديك كردم. سرمايشان را روي گونه‌هايم احساس مي‌كردم. همراه برف‌ها خنديدم. گفتم سلام برف‌هاي سپيد. من پارسا هستم. مرا مي‌شناسيد؟ آنها خنديدند و گفتند آري. من گفتم چه خوب . آنها خنديدند و جيغ كشيدند كه اون حرفهاي ما را مي‌فهمه. من خنديدم و گفتم خوب شنيدن كه كاري نداره . اينجوري من با برف‌ها حرف زدم.

مهربانِ دل!!
من با برف‌ها حرف زدم. آنها از تو ‌مي‌پرسيدند . گفتند كه وقتي از پنجره خانه‌ام رد مي‌شدند كه به زمين برسند تو را ديده اند كه سر مرا در آغوش كشيدي. خنديدم و گفتم درخت توت مي‌گه من عاشقم اما من هنوز نمي‌دونم. برف‌ها خنديدند و جيغ و ويغ كردند و گفتند به من نمياد كه عاشق باشم. گفتم نمي‌دونم. گفتند اگر عاشق بودي الان اينجا نبودي و به دنبال محبوبت مي‌دويدي . زندگيت رو به پاش مي‌ريختي. گفتند كه تو هنوز ترديد داري تو هنوز....

- آهاي برف‌هاي سرد ؛آهاي با شمايم. من اينجام. من درخت توتم كه اينجا ايستاده‌ام. شما مگر چقدر او را ديده‌ايد كه اينگونه نظر مي‌دهيد. شما ها از عشق چه مي‌دونيد؟ شماها كه تو عمرتون مدام تغيير مي‌كنيد ، برفيد آب مي‌شيد، چشمه مي‌شيد، رود مي‌شيد، دريا مي‌شيد ، ابر مي‌شيد ، مدام از اينجا مي‌ريد اونجا، همه دنيا رو مي‌گرديد، از شما بعيده كه اينا رو بگيد.
- آهاي درخت توت؛ تو كه همه عمرت اينجا ايستاده‌اي چه مي‌داني؟ ما همه دنيا را گشته‌ايم. از كنار پنجره‌هاي بسياري گذر كرده‌ايم . خودت سالهايي كه اينجا بودي چند بار ما را ديدي؟ كجاي حرفمان غلط است؟

من گفتم باهم دعوا نكنيد. بگذاريد من هم حرفي بزنم.آنها گفتند بگو. كمي فكر كردم . چه مي‌توانستم بگويم ؟ برف‌ها جيغ و ويغ كردند كه چرا ساكت شدي؟ درخت توت منتظر بود. فكر كردم . گفتم وقتي فكر مي‌كنم، حرفي براي گفتن ندارم جز اينكه
بنشينم روي برف‌ها ، اونجايي كه هيچ ردپايي نيست، با انگشتانم روي برف‌ها بنويسم، دوستش دارم.



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 15 بهمن1384



03:03
-----------------------------------------------