پندار تلخ






پندار سي ‌و‌يكم، بازم تلخه؟



به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم * بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد *مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
.....
زتاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل*بياراي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
.....
حديث آرزومندي كه در اين نامه ثبت افتاد * همانا بي غلط باشد كه حافظ داد تلقينم


(اين يك داستان است)
مهربان دل
(پاره سوم)

از برف‌ها نوشتم و اينكه آنها گفتند من عاشق نيستم. من به فكر فرو رفتم و حرفي براي گفتن نداشتم. درخت توت گفت: پارسا چرا ساكتي؟ اگر تو نمي‌داني من حكايت‌ها دارم براي اين دانه‌هاي برف از عاشقيت.
دانه‌هاي برف جيغ و ويغ مي‌كردند. با هم حرف مي‌زدند .گفتم : آرام . دانه دانه بگوييد . اينجور كه نمي‌فهمم.
- درخت توت ما خود مجموعه حكايت‌هاييم.
- تو چه حكايتي داري وقتي تمام عمر يك جا بودي.
- ما سالها گشته‌ايم.
- ما چيزهاي بسيار ديده‌ايم.
درخت توت گفت: بسيار خوب. شما از تجربه‌هايتون بگوييد. بگوييد كه عاشقان چه كرده‌اند كه پارسا نكرده‌است؟ شما اگر دنيا را گشته‌اييد من در اين مدت پارسا رو ديده‌ام. او پسري هزار ساله است ....

دانه هاي برف ميان حرفهاي درخت توت پريدند و گفتند:
- او پسري هزار ساله است. كه چه؟ اين چه دليل بر عاشقي؟
ديگري گفت:
- درخت توت بگذار ما بگوييم ديگر.
- ما در سالي كه به شكل باران بر كوهي مي‌باريديم ، مردي ديديم تيشه به دست . كوه مي‌كند.
- ما در سالي كه بر بام كليسايي به شكل برف نشسته بوديم مردي ديديم گوژپشت.
- ما در سالي كه در دريا بوديم مردي سياه ديديم به اسم اتللو .
- ما در سالهايي كه ابر بوديم ديوانگاني ديديم مجنون نام.

درخت حرفهاي دانه‌هاي برف را قطع كرد و گفت : اگر شما عمرتان قد افسانه‌ها ست. عمر من به اندازه پارسا ست. من در سالي كه اينجا توتستان سبزي بود ، يك عاشق ديدم كه از توتستان گذر كرد و من فهميدم عشق چيست، به گمنامي همان عاشق كه هيچ ‌اش نشانه‌اي در كتابي نيست. اگر شما به اندازه افسانه‌ها باريده‌ايد، به دريا رفته‌ايد و باز چرخيده‌ايد من به اندازه عمر پارسا در همين نقطه فكر كردم كه عشق چيست. از وقتي همان عاشق گمنام را ديدم.

گفتم: صبر كنيد. بگذاريد من هم چيزي بفهمم . اين گونه كه شما مي‌گوييد من فقط تكرار همان حرف خودتان را به زبانهاي گوناگون ‌مي‌فهمم. يكي چرخيده است و آن ديگري بوده. آهاي دانه‌هاي برف عشق چيست؟ درخت توت بگذار دانه هاي برف بگويند عشق چيست.

دانه‌هاي برف جيغ و ويغ كردند و آرام و قرار نداشتند و باز با هم شروع به حرف زدن كردند .آخر صداي يكي كه بلندتر بود ديگران را ساكت كرد و گفت:
- پارسا از ما امتحان مي‌گيري؟
- نه به خدا، مي‌خواهم بدانم. من نمي‌دانم عشق چيست و آيا من عاشقم؟ بگوييد به من....
- پارسا، عشق، شوق است، اشتياق است.
- بودن است. در هم بودن است.
- از خود گذشتن، بي دريغ بودن.
-عشق شور است، حال است.
- عشق فهم است، بينش است.
......

مهربان دل؛

آنها مي‌گفتند. دانه به دانه ، هريك از دانه‌هاي برف چيزي مي‌گفت، ساعتها . من و درخت توت به حرفهاي آنها گوش داديم تا كه خورشيد، هرچند پشت ابرها بود، اما خسته شد و به خواب رفت و سياهي و سرما همه گير شد. سوز مي‌آمد. و همه وجودم را سرما گرفته بود. اما ياد تو در دلم گرما ايجاد مي‌كرد. برفها همچنان حرف خويش را مي‌گفتند. من دلم مي‌خواست فرياد بزنم دوستت دارم.





اين پندار قلمي شد توسط پارسا در دوشنبه 24 بهمن1384



03:06
-----------------------------------------------