پندار تلخ






پندار سي‌ و دوم، واگويه پارساي خسته؛



خسته‌ام

همه جا تاريك شده، نوري نيست، دلگرميي نيست، چقدر خسته‌ام...
كاش اين پندارها همچنان تلخ باشه، كاش تلخي‌‌اش مذاقي تلخ بسازه، كاش .....

خسته‌ام...
شوري ني. ياري ني. پندار در پندار گشته‌ام. همه جا سوت و كور، همه چراغها خاموش، همه رواقها بسته، درهاي اتاقها قفل، همه جا سوت و كور.
زمين يخ زده، يادها پژمرده‌اند ، دست گرمي نيست، سعيدي نيست، ياد ماني بخير، سهراب نمي‌خندد، رهام نمي‌گويد، حميد پر نمي‌كشد، ابراهيم قايم مي‌شود، ايليا سعي نمي‌كند، باربد خدايش بيامرزاد....

خسته‌ام....
كاش بودم چون سعيد، چونش مي‌نوشتم تا نماند جايش خالي. كاش بودم جاي آن يكي يا آن يكي، چونش مي‌نوشتم تا نماند جايش خالي. كاش بودم جاي همه، چونشان مي‌نوشتم تا نماند جايشان خالي....
جاي‌ها خاليست، نامردمي‌ها باقيست، زندگي جاريست، دلواپسي‌ها و دلدادگي‌ها و دلمشغولي‌ها نيز باقيست.

خسته‌ام....
آن يكي اوهام خويش مي‌بافد با واژه‌هاي پارسا، و آن يكي لعنت خويش مي‌بارد بر واژه‌هاي پارسا، آن يكي عشق‌بازي مي كند با واژه هاي پارسا، آن يكي هوسراني مي‌كند با واژه پارسا!!
پارسا كيست ؟ چيست؟ آيا موجود زنده‌ايست؟ در جيب جا مي‌شود؟ خوردني است يا مكيدني؟ اندك اندك فرصت بيست سوالي ها نيز تمام مي‌شود. پارسا نيز تمام مي‌شود.

آه. اكنون لذت تمام شدن را مي‌فهمم .

خسته‌ام....
خورشيد هر روز برمي‌خيزد. درختان هر بهار سبز مي‌شوند. گلها نو به نو شكوفا مي‌شوند. جوجه ها سر از تخم بر‌مي‌آورند. زندگي دم به دم نو مي‌شود. دلها شاد مي‌شوند. يادها مانا مي‌شوند.
پس چرا تن به رخوت بسپرم؟ پس چرا دل به پريشاني بسپرم؟ پس چرا ذهن به تشويش بسپرم؟ پس چرا......
مي‌دانم. سخت بوده است. مي‌دانم. اعتماد لطمه ديده است. مي‌دانم. دلها زخم ديده است. مي‌دانم مي دانم.
از اين دانستن خسته‌ام....

خسته‌ام، اما مي‌نويسم. خسته‌ام، اما تنهايي ها را با اندك كسان ديگر درمي‌نوردم. خسته‌ام، اما چشم به خواب نمي‌سپرم. خسته‌ام، اما ...

راستي شايد روزي مجبور شوم كركره‌ام را پايين كشم اما تا آن روز هستم هرچند خسته‌ام.





اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 26 بهمن1384



03:12
-----------------------------------------------