پندار سي و سوم، تلخي همراه با چند قاشق شكر
(اين يك داستان است)
مهربان دل
(پاره چهارم)
شب شد. باد سردي شروع به وزيدن كرد. دانههاي برف همچنان ميگفتند و من خسته، به ياد تو در دلم و گرمايش ميانديشيدم. به درخت توت نگاه كردم. او نيز غرق در تفكر هزار ساله خويش بود. دانههاي برف سرود معني عشق ميخواندند و من معناي هر كلامشان را در برابر ياد تو كه در دل داشتم ميگذاشتم. اما گرماي يادتو از سرماي حرفهاي دانههاي برف خيلي بيشتر بود.
كنار درخت توت نشستم. زانوهايم را بغل گرفتم. همچنان به برفها گوش سپردهبودم. در خود فرو رفتم. باز آسمان دانههاي برف را به زمين هديه ميكرد. از زير نور چراغ ريزش دانههاي برف تماشايي بود. هر دانه كه از راه ميرسيد به جمع ديگران در تعريف عشق ميپيوست . هرچه سردتر ميشد، بيشتر در خود فرو ميرفتم. كنار درخت توت در خود كز كردهبودم. به تو ميانديشيدم. آرام آرام خواب به چشمانم هجوم ميآورد.
- آهاي پارسا ،آهاي پارسا.... نخواب....
درخت توت بود كه مرا صدا ميزد.
- آهاي پارسا... با لالايي برفها نخواب ، كه خوابيدنش در پسِ آن بيداري نيست. اين دانههاي برف كه پر شر و شور از عشق ميگويند، خود عاشق سرمايند و گرماي دلت را ميگيرند و سرما در آن مينهند. فريب لالاييشان را نخور.
دانه برفي هم گفت:
- پارسا ، ما با تو حرف داريم، نخواب، هرچند چون عاشق سرماييم اگر بخوابي گرماي دلت را ميگيريم. اما نخواب.
پلكهايم سنگيم بود. خواب مرا در خود گرفته بود...
- آهاي پارسا ..... نخواب . اگر بخوابي او را دگر نخواهي ديد.
چون درخت توت اين بگفت، سرآسيمه از جا برخاستم. انبوهي از برف كه بر من نشسته بود را تكاندم و گفتم:
- اي دانههاي برف، من هنوز او را ميخواهم. ياد او گرماي دل من است. هنوز نفهميدم كه عشق چيست؟ اما از پشت پنجرهام باز شما را خواهم ديد.
درخت توت خنديد. برفها جيغ و ويغ كردند. من رفتم . در حاليكه دور ميشدم، شنيدم كه درخت توت ميگفت:
- اي دانههاي برف، ديديد شوق ديدار ، او را از رخوت سرماي شما نجات داد .
خنديد و گفت:
- باز بگوييد او عاشق نيست!!! عشق افسانه نيست. در همين نزديكي است. پيچيده نيست. ساده است به سادگي پارسا يا آن عاشق گمنام كه زماني كه اينجا توتستان زيبايي بود ، از اينجا رد شد.
ديگر نشنيدم كه درخت توت چه ميگفت. به اتاقم رسيدم. و از پنجره به منظره درخت توت و چراغ سر كوچه و بارش برفها خيره شدم. از پشت پنجره صداي رساي درخت ميآمد كه همچنان ميگفت:
- عشق يك امر محال نيست كه آسان است. به همين سادگي دلدادگي پارسا. ديديد گرماي يادش او را از هلاكت سرماي شما نجات داد. شما عشق را در اوج شناختهايد، شايد. آنجا كه نهايت عشق است اما همين پايينها، به همين سادگيها، به همين ندانستنهاي پارسا ميتوان عشق را ديد، لمس كرد. سادهترين است. آسانترين.......
دانههاي برف جيغ و ويغ كردند و گفتند :
- يعني هر دوست داشتني، هر دلبستني، عشق است؟ چقدر عشق را مبتذل كردي ، عشق اينگونه حقير نيست.
درخت توت خرواري از برفها كه بر شاخههايش سنگين شده بودند را تكاند و بر روي دانههاي ديگر برف ريخت.
مهربان دلم؛
من خسته بودم از اين جدال درخت توت و برفها. پرده را كشيدم. . در تاريكي اتاقم به تو فكر كردم. به اين فكر كردم كه چه فرق ميكند كه من عاشق باشم يا نباشم. هرچه هستم در همين تاريكي به نشانههاي تو ميانديشم. به بازي دستانت با پيچش موهايم، آن هنگام كه سر در آغوشت داشتم. حسي وجودم را گرفت. به سرعت پردهها را كنار زدم. پنجره را باز كردم . در دل سياه شب فرياد زدم ، دوستت دارم.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 3 اسفند1384
03:14
-----------------------------------------------
صفحه اصلی