پندار تلخ






پندار سي و چهارم. كنكاشي دروني در تلخي



(اين يك داستان است)
مهربانِ دل
(پاره پنجم)

پنجره را باز كردم و فرياد زدم دوستت دارم. همه ساكت شدند. درخت توت به من نگريست. دانه‌هاي برف ديگر جيغ و ويغ نكردند. آرام مي‌باريدند و به زمين مي‌نشستند و همگي خيره به من. طنين صدايم كه سكوت شب را شكسته بود در انتهاي سياهي شب گم شد و سكوت فراگير شد. كمي به درخت توت نگاه كردم، كمي به برفها . دستم را از پنجره بيرون گرفتم تا چند دانه برف بر روي آن بنشيند. آرام گفتم مرا در چه هياهوي بي ‌حاصلي فرو برديد. چه فرق مي‌كند كه عاشق باشم يا نه. تو بگو عاشق اين است و آن بگويد عاشق آن است. چه فرق مي‌كند. من در همين نزديكي يه جايي كه نمي‌دانم قلب است يا دل، يه جايي كه فكر مي‌كنم همه روحم است، يه چيزي اونجا مي‌فهمم . همين. خيلي ساده. همونجا حس مي‌كنم دوستش دارم. و هر لحظه كه مي‌گذرد وجودم از اين حس پر تر مي‌شود. حالا هر اسمي كه مي خواهيد رويش بگذاريد. چه فرق مي‌كند؟

پنجره را بستم . باز همهمه برف‌ها و درخت توت كه آرام در گوش هم زمزمه مي‌كردند، شروع شد. ديگر نشنيدم كه چه مي‌گفتند. پرده‌ها را كشيدم و آرام خوابيدم.

صبح با نور آفتاب كه از لاي پرده به صورتم مي‌تابيد و قلقلكم مي‌داد بيدار شدم. آفتاب از لاي پرده‌ها به من سلام كرد و خنديد و گفت:
- ديدي آخر بيدارت كردم.
چشمانم كه به نورش عادت نكرده بودند را بستم و گفتم:
- صبح بخير آفتاب مهربان. ممنون كه بيدارم كردي.
و آرام آرام چشمانم را باز كردم. آفتاب گفت:
- پارسا ديشب هر چه ابر بود برف شد و باريد. پرده ها را كنار بزن. همه جا سپيده. ببين نور من در بلور هاي برف چه انعكاسي داره.
پرده ها را كنار زدم. هجوم رنگ سفيد بود كه به چشمانم مي‌ريخت. اون همه سفيدي تاب باز بودن چشمانم را گرفت. تا اينكه عادت كردم. يك دشت وسيع و سفيد مي‌ديدم تا پاي كوه و نور آفتاب كه رنگين كماني از هردانه برف باز‌مي‌تابيد.

مهربان دلم؛
هر شعاع نور كه به چشمانم باز مي‌تابيد، رنگي از رنگهاي زيباي تو را به چشمانم مي‌ريخت.
سرمست از بازي نور و برف بودم. گفتم :
- سلام اي برفهاي زيبا. شما بوديد كه ديشب مي‌خواستيد گرماي دلم را بگيريد.
همه خنديدند . من هم خنديدم.
آفتاب گفت: پارسا ! ديشب از پشت آن كوه فريادت را شنيدم. صداي تو كه دل سياه شب را شكافته بود، به من رسيد و گفت برخيزم و وجودت را گرم كنم. من صدايت را در پس آن كوه شنيدم.
من خنديدم . دانه‌هاي برف جيغ و ويغ كنان با نورهاي رقصان و رنگارنگ آفتاب مشغول بودند. درخت توت مغرور و استوار آنجا بود و هر از گداري باري از برف سنگين از روي خود مي‌تكاند.

آفتاب گفت: شنيدم كه دانه‌هاي برف از عشق برايت حكايت ها كرده‌اند و تو نفهميدي كه عاشق هستي يا نه . با نور من خودت را گرم كن و برايمان از او بگو. از آنچه كه در قلبت احساس مي‌كني. با من حرف بزن و بگذار نورهاي من در تو بپيچند.

نشستم و گذاشتم نورهاي آفتاب در من بپيچند و مرا در آغوش گرم خود گيرند. نگاه از برف‌ها برداشتم و به گوشه‌اي از آسمان آبي خيره ماندم. آرام گفتم:
- ساده آمد. ساده در قلبم جاي گرفت. ساده فهميدم كه دوستش دارم. هيچ چيز پيچيده‌اي نبود. حضورش گرمم مي‌كند. نبودش آتشم مي‌زند. نمي‌دانم كه چه شد كه اينگونه شد. روزي در آغوشش مي‌بارم و در سينه‌اش جاري مي‌شوم و به درياي دلش مي‌رسم. روزي كه نيست ابرهاي سياه وجودم را پر مي‌كند . بغض و رعدي در من آبستن مي‌شود، كه جز در آغوشش گريه نمي‌زايد. گاهي برفي مي‌شوم از خنده‌هاي شيرين، بر لبانش مي‌نشينم. در شيريني كلامش آب مي‌شوم. و در گوشه چشمش برق ‌مي‌زنم.
نمي‌دانم چيست. اما همه اينها به سادگي خنده و گريه است. به سادگي يك درددل، به آسووني نوازش كردن، به راحتي چشمك زدن.

آفتاب غرق در حرفهايم بود. درخت توت لبخند بر لب مي‌شنيد. برفها گاهي جيغ مي‌كشيدند، از حرفي كه مي‌گفتم. گفتم:
- اي آفتاب زيبا تو بگو اينها چيست . عشق است؟
آفتاب گفت: چه فرق مي‌كند. اگر بگويم عشق است اين مهر همان است كه اگر بگويم نيست.

من در انديشه‌اي فرو شدم. مي‌خواستم اين حصار را بشكنم. مي‌خواستم تا اوج قله فهم اين حال بروم. بايد كه پرواز مي‌كردم. دسته‌اي گنجشك كه به دنبال دانه‌اي روي برف‌ها نوك مي‌زدند پريدند. بايد به آنها مي‌رسيدم. يا به آن ياكريمي كه آن طرفتر بود. بايد پرواز مي‌كردم. به تو مي‌انديشيدم، به پرواز. ياد تو نيروي پريدن در من مي‌ساخت. بايد مي‌پريدم. و فرياد مي‌زدم در دل آسمان كه دوستت دارم. بايد با ياد تو مي‌پريدم.




اين پندار قلمي شد توسط پارسا در دوشنبه 15 اسفند1384



03:16
-----------------------------------------------