پندار تلخ






پندار سي و پنجم، تلخي پريدن؛



(اين يك داستان است)
مهربان دل
(پاره آخر)

حس پريدن وجودم را گرفت. بايد با ياد تو مي‌پريدم. پنجره را باز كردم. از باد سرد لرزيدم. سينه‌هايم را پر از هواي سرد كردم. فكر پريدن رهايم نمي‌كرد. دلم مي‌خواست به سوي تو پرواز كنم، چونان كبوتري كه از هزاران راه آن سوي تر به سوي خانه‌اش پر مي‌كشد‌، يا آن پرستوهاي مهاجر. لبه پنجره را گرفتم و به كمك آن بالا رفتم. و بر لبه پنجره ايستادم. مي‌خواستم بپرم.

- پارسا چه مي‌كني؟ مواظب باش!!
آفتاب مهربان سعي كرد با نورهايش مرا بگيرد. بر لبه پنجره ايستاده بودم. به زير پايم نگاه كردم. ترسي وجودم را پر كرد. تا زمين فاصله بسيار بود. اما بعد به اين انديشيدم كه ياد تو مرا به خواهش پريدن واداشت. گنجشكي آمد و بر شانه‌ام نشست و در گوشم زمزمه كرد:
- پارسا مي‌دانم آهنگ پريدن كرده‌اي. بگذار به تو سِرِ پريدن بگويم.
و آرام زمزمه پرواز را در گوشم خواند. چه زمزمه شيريني بود. تكرار آهنگين نام تو بود كه گنجشك در گوشم زمزمه مي‌كرد.

درخت توت فرياد كشيد: مواظب باش!!!
وشاخه‌اش از هراس شكست. برفها جيغ كشيدند آنگونه كه نورهاي رقصان به وحشت افتادند. آفتاب تكه ابري را بر صورت خود كشيد كه نبيند.

مهربان دلم؛
اما من با زمزمه آهنگين نام تو كه آن گنجشك به من آموخت از پنجره بيرون پريدم.


ناگهان هر چه پرنده بود پريد




اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 20 اسفند1384



03:19
-----------------------------------------------