پندار تلخ






پندار سي و نهم. داستانك ذهن تلخ



خواهش يك نگاه

ميشه برگردي و به چشماي من نگاه كني.
آرش همانطور كه خوابيده بود گفت براي چي؟
شهاب چيزي نگفت. آرش در جا غلطي زد و چرخيد. صورتش روبروي صورت شهاب قرار گرفت. چشمانش در آن تاريكي به برق چشمان شهاب خيره شد. دستها به هم گره خوردند. طوفان درون شهاب رنگين كماني شد، و قتي سرش در آغوش آرش بود. آرام شد......





اين پندار قلمي شد توسط پارسا در جمعه 26 اسفند1384



03:26
-----------------------------------------------