پندار چهل و يكم، روح تلخيها؛
چهلم پندارهاي تلخم چه شد؟
هميشه انديشيدهام كه براي كه مينويسم؟؟ براي جمعي كه خود مينويسند. يادم هست جايي اين صحبت شد كه ما بلاگرهايي هستيم كه براي هم مينويسيم. آيا اينگونه هست و هستيم و هستم؟؟
من خودم گاهي تحت تاثير جريانات و ماجراها و ماجراجويي ها نوشتهام .
زمانها ميميرند.
آهسته آهسته به دنبالش ميرفت. نميدونست كجا. فقط جاذبهاي بود كه او را با خود ميبرد. به هر سمت كه ميرفت او نيز به همان. انتظار داشت در درونش غوغايي به پا باشه، اما كاملاً آرام بود. آهسته قدم بر ميداشت. بارها خيال اين تعقيب در درونش غوغايي به پا ميكرد و دلش را از دست رفته ميديد. اما آرام بود. بارها غصه اين رو ميخورد كه توجهي به اون نداره. و اصلاً تصورش هم براش محال بود. ميدونست كه حالا هم كه داره ميره و پا جاي پاش ميذاره اما باز هم چيزي نيست. بارها تو خيالش بي خيالش شده بود. اما وقتي فقط سايهاش رو هم ميديد دلش هري ميريخت پايين. تمام بدنش ضربان ميشد. احساس داغي ميكرد و نفس كشيدن براش سخت ميشد. حالا كه داشت به دنبالش ميرفت هيچ احساسي نداشت.
از سر كوچهاي پيچيد و داخل كوچه شد. او هم با فاصله به دنبالش ، اما بعد كه وارد كوچه شد او را نديد. سريع اطراف را نگاه كرد. برگشت و بيرون كوچه رو نگاه كرد، اما نبود. حتي با تخمين فاصله اولين خانه داخل كوچه با سر كوچه نميشد فهميد كه كجا رفته.
اضطرابي به درونش ريخت. ناگهان غيب شده بود. كمي حيران در كوچه چرخيد. كمي جلو رفت بعد برگشت. باز بيرون كوچه رو ديد. دستهايش را در موهايش فروكرد. دور خود ميچرخيد. دو قدم اين طرف دو قدم آن طرف.
- نمكيه...... نمكيه....... نون خشكيه......
يه نمكي از ته كوچه ميآمد. جز اون كس ديگهاي تو كوچه نبود. هراسي به جانش افتاد. ناگهان چه شده بود. نمكي نزديك ميشد.
- نون خشكيه..... نمكيه......
جلوي يه خونه وايستاد. باز دور خودش ميچرخيد . نگاهي به ته كوچه انداخت. بن بست بود. خواست برگرده و بره بيرون كوچه رو نگاه كنه. اما سركوچه هم بن بست بود. دور خودش ميچرخيد. كاملاً گيج شده بود. بدنش يخ كرد. درست ميديد. كوچه از دو طرف بن بست بود. صداي نمكي همچنان نزديك ميشد.
- نمكيه ...... آهن غراضه .... لوازم منزل ..... مبل پاره ..... صندلي شكسته ...... خريداريم ......
احساس ميكرد كوچه دور سرش ميچرخه. به ساعتش نگاه كرد. عقربه ثانيه شمار متوقف شده بود. نمكي نزديك شده بود.
- نون خشكيه...... دل شكسته .... عاشق مرده..... معشوق زنده ......گوسفند در محل ........ 09121111111 .......... همراه قصاب در محل ........ ميفروشيم ......
وحشت سر تا پاشو فراگرفته بود. احساس خستگي ميكرد. دلش ميخواست به اون سر كوچه فرار كنه اما ناي حركت نداشت. نمكي ديگه كاملا نزديك بود.
- نمكيه ..... نديدي تو، قلبم رو ..... وقتي دويد به عشق تو .....نديدي نگاهم رو .... نشنيدي دوست دارم هام رو ..... روحم رو نيازار....... دستام رو نگه دار ...... وقتي مياد به سوي تو.......
به زانو افتاد . بدنش كرخت شده بود. خودش بود. همون بود. داد زد و گفت:
- چه حقي داشتي بشكني دلم رو.....
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در دوشنبه 21 فروردين1385
03:30
-----------------------------------------------
صفحه اصلی