پندار چهل و سوم، ماجراي عجيب تلخ؛
ناكجا
به موبايلم نگاه كردم. يه پيام از او بود. مرا احضار كرده بود.
ميبايست ميرفتم. با اينكه نديده بودمش اما خيلي دلم براش ميسوخت. آدرسش رو قبلا داده بود. همون خونه بزرگ ته كوچه بالايي. يه خونه با يه حياط بزرگ پر درخت. سالها بود كه رفت و آمد هيچ كي رو به اون خونه نديده بودم. يادم مياد موقع بازي هر وقت توپمون ميافتاد اونجا، قيد توپ رو ميزديم. چون هيچ كس جرأت نداشت زنگ اون خونه رو بزنه. فقط يه بار مجيد از ديوار اونجا رفته بود بالا و داخل شده بود. بعد از اون ماجرا هرگز مجيد رو نديديم. حتي خانوادشون هم نبودند. ناگهان همشون نبودند. هيچ كس نفهميد كه چي شد. بزگتر ها كه توجهي نداشتند. اما اون موقع ماها خيلي مبهوت و حيران بوديم.
جلوي در اون خونه بودم. ترديد و شك به جانم ريخت. نميدونستم كه پشت اون در چه چيز در انتظارم هست. هرچند قبلاً با اون صحبت كرده بودم. و كاملاً حرفهاش رو باور كرده بودم. اولين بار توي چت روم باهاش چت كردم. اون موقع نميدونستم كه همونه. خيلي از حرفهاش خوشم اومده بود. بعد ها با اينكه گفت همونه كه تو اون خونه بزرگه هست، ولي همچنان شيفتهاش بودم. ترديد داشتم زنگ بزنم يا نه. ياد بچهگي ها افتادم كه بيخيال توپ ميشديم. يه لحظه خواستم بيخيال بشم. ياد چهره مجيد براي آخرين بار افتادم كه از بالاي ديوار وارد حياط ميشد. انگار كه ديگه خودش تصميم نميگرفت. چهرهاش مثل كسي بود كه ديگه از خودش اراده نداره. يه پيام ديگه به موبايلم رسيد. نوشته بود كه در بازه بيام تو. خشكم زد. از كجا فهميده بود كه من پشت در هستم. خونه هيچ پنجرهاي به كوچه نداشت. احساس كردم كه اگه بيشتر پشت در بمونم اون رو براي هميشه از دست ميدهم. در رو هل دادم. در اينقدر بسته مونده بود كه به سختي به اندازهاي كه من رد بشم باز شد. وارد حياط شدم. در رو بستم. يه حياط پر از درخت و گياه و علف. انبوه برگهاي خشك. گياهاني كه به شكل وحشي رشد كرده بودند. از ميان آجر فرشهاي كف حياط علف روييده بود. نگاهم به يه گياه عجيب افتاد. شبيه يه انسان بود. جلوتر رفتم. مثل يه پيچك بود كه به دور يه مجسمه پيچيده باشه. دلم ميخواست ببينم زير پيچكها چيست. شروع به كندن شاخ و برگ پيچك كردم. با ديدن اون چه كه زير پيچك ها بود خشكم زد. بدنم يخ كرد. چند لحظه مات موندم . بعد با وحشت هرچه تمامتر جيغ كشيدم و به سمت در فرار كردم. سعي كردم در را باز كنم. اما قفل بود و باز نميشد. نميدونستم چي كار كنم. اما باز فكر اون كه منتظرمه آرامم كرد.
به سمت پيچك ها رفتم. اونيي كه ميديدم را باور نميكردم. زير پيچكها مجيد بود. با همون قيافه بچهگي ها. صحيح و سالم بود. حتي پيرهنش هم همونجوري مونده بود. آخه يه تيشرت نارنجي نو پوشيده بود اون روز. حتي تيشرت نارنجي همون جور نو مونده بود. فقط خشك شده بود. با يه نگاه سرد و خشك. به اون دست زدم. هنوز ميترسيدم. بدنش گرم بود. اما همونطور مونده بود.
يه پيام ديگه از اون به موبايلم رسيد. نوشته بود كه بيا تو . بعداً ميفهمي كه اون چيه و چيشده. قدرت تفكر نداشتم. پيام هاش كه ميرسيد . با تمام وجود احساس نياز به اون مي كردم. به سمت خانه برگشتم. خانه عجيبي بود. هيچ پنجره اي نداشت. فقط يه در بود. به طرف در رفتم. در رو باز كردم و وارد شدم. روبه روم فقط يه راهپله بود كه به زيرزمين ميرفت. هيچ راه ديگهاي نبود. اومدم بيرون . اطراف خونه رو گشتم. تنها راه ورودي به اونجا همون در بود. هيچ راه ديگه اي به طبقه همكف نداشت. فكر كردم شايد از تو زير زمين راهي باشه. از در رفتم داخل و از راهپله ها رفتم پايين. ديوار هاي راهپله مثل يه غار بود، تار عنكبوت بسته. وارد زير زمين شدم. تاريك تاريك بودم. نميدونم چه جوري اونقدر شجاع شده بودم. هيچ چراغ و پريزي پيدا نكردم. فقط نور ضعيفي بود . چشمام كه عادت كرد رفتم جلو. باز يه پيام رسيد كه اگه نور ميخواهي فقط بايد عشق به من رو ابراز كني. همه چيز روشن ميشه. پيش خودم گفتم يعني چي؟ اما امتحانش ضرري نداشت. آرام گفتم دوستت دارم. اما هيچ اتفاق نيافتاد. كمي بلند تر گفتم. دست آخر فرياد زدم دوستت دارم. من عاشقتم. ناگهان همه چيز روشن شد. هيچ چراغي نبود. همه چيز از خودش نور ساطع ميكرد. نور عجيبي بود كه از همه چيز مياومد. سنگها نوراني بودند. سقف ، حتي زمين. انگار در هالهاي از نور باشم. هاله نور يه مسير بود كه به جايي كه معلوم نيست كجاست ختم ميشد. هر چه جلو ميرفتم تمام نميشد. هر چي فكر ميكردم كه ابعاد خونه رو كه از بيرون ديده بودم به يادم بيارم كه با حدس ببينم چه قدر راه تا انتهاي زيرزمين مونده ، يادم نميومد . يعني هيچ موقع نفهميده بودم كه اون خونه چقدر بزرگه. به آخر اون مسير نور رسيدم. باز يه پيام رسيد. تو به من رسيدي . حالا ميتوني بري. برگشتم اطرافم رو نگاه كردم . چيزي نبود. داد زدم كه تو كجايي من كه نديدمت. ناگهان زمين زير پاهام دهن وا كرد و من افتادم . سعي كردم به لبه اون چنگ بزنم و خودم رو بگيرم. اما نشد و من سقوط كردم. جيغ ميزدم و با سرعتي باور نكردني به قعر چاهي سقوط ميكردم. زير پاهام آتش بود كه زبانه ميكشيد . اما هر چه پايين تر ميرفتم نميرسيدم به اون. از درون احساس سبكي كردم. درونم مثل يه پر سبك شد. و با هواي گرم به بالا برگشتم. ناگهان دوباره در زيرزمين بودم. و زمين دهان بست.
يه پيام ديگه رسيد . به موبايلم نگاه كردم. نوشته بود كه ديدي من كجا هستم . تو نميتوني اينجا باشي. ميخواستم بدوني كه آخر عاشق شدنت كجاست.
احساس دردي تمام وجودم رو پر كرد . ناگهان همه جا تاريك شد. بي اراده من چشمام بسته شد. زور زدم چشم هام رو باز كنم. احساس ميكردم كه در يه خلايي معلق هستم. همين كه چشمهام رو تونستم باز كنم ديدم. تو كوچه جلوي در هستم. بيرون خونه.
يه پيام ديگه رسيد. بازم بيا پيشم . عجب سكس خوبي بود. من احساس ضعف ميكردم.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در يکشنبه 3 ارديبهشت1385
03:36
-----------------------------------------------
صفحه اصلی