پندار چهارم و تلخ
مزه مزهی مرگ
(پاره سوم)
... سر قرار كه رسيدم حميد اومده بود. ديدن حميد بعد از حدود يك ماه. تمام وجودم داغ شد. انگار خون در رگهام مرده بود و حميد اونو زنده كرده بود . جريان خون رو تو رگهام حس كردم. حميد هنوز متوجه حضور من نشده بود. محو تماشاش بودم آرام سلام كردم. چشمام خيس شده بود و اشكي كه موج ميزد بيقراري ريختن ميكرد.لبخند بر صورت حميد نقش بست. اما سريع اضطرابي در چهرهاش نمايان شد
-بيا بريم من اينجا نميتونم وايسم
*اين جواب سلامت بود
*مگه با امير هم قرار نداشتي؟
-نه اون نمياد
همراهش راه افتادم . هرچند تا ساعتي بعد فهميدم كه اصلاُ اميري وجود نداره و اوني كه من باهاش چت كردم خود حميد بود. اما نميدونم چرا اصلاً ناراحت نشدم.اون روز خيلي سعي كردم به حميد بگم كه دوريش به من فهموند كه دوست داشتن او خيلي بيشتر از دوست داشتن معموليه اما نشد. حميد دست و پاش ميلرزيد.اول فكر كردم سردشه اما يك اضطراب عجيبي داشت. انگار از چيزي ميترسيد. لرزش دست وپاش از سرما نبود. دستشو تو دستم گرفتم و سعي كردم حرارت دستام آرومش كنه اما نشد. بيشتر از نيم ساعت نشد كنار هم باشيم. آخه انصاف بود بعد يك ماه همش نيم ساعت ببينمش؟....
اي خدا چرا اين شب صبح نميشه؟ شبها روح آدمها سبكه. تو تاريكي شب هيچ رنگي معلوم نيست. حتي خاطره هايي كه مرور ميشن سياه و سفيده. شايد يه قرص ديگه آرومم كنه. اون نور مزاحم خانه پشتي هم از اتاقم ميره. باز سياه سياه ميشه.خيلي سعي ميكنم به چيزي فكر نكنم.حس ميكنم گونه هام خيس شده. ديگه اشكي هم نيست. از پنجره اتاق به بيرون نگاه ميكنم ببينم كه ستارهاي هست تو آسمون كه اشكامو ببينه؟ اما ستارهاي هم پيدا نميكنم....
....۵/۸/۱۳۸۰ امروز براي حميد يه ايمل نوشتم . هيج جوري نشده بود احساسم رو به اون بگم.با يه ايميل كوتاه همه چيز رو نوشتم. عصري جواب ايميلم رو داده بود. اولش جرأت خوندنش رو نداشتم. اما خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم ايميل رو ده باره و صد باره خوندم .ناخودآگاه يه جيغ كشيدم ، باورم نميشداونم عاشق من شده بود.البته به صراحت نگفته بود اما معلوم بود.بايد ميديدمش. ....
مثل هميشه توپارك قرار گذاشتيم . اين بار خيلي دلهره داشتم. همين كه رسيد و دستامون به دست هم رسيد طاقت نيوردم آروم لبهاشو با لبهام لمس كردم. حميد گفت بابا اينجا پاركه ها. حميد اون روز از آرزوهاش گفت. از من گفت.از همه چي گفت. حتي به جاي من هم اون صحبت كرد. منم فقط گوش شدم و ميشنيدم.يه جورايي تو آسمون بودم. حس خوبي بود كنار اون بودن.تو دلم آشوب به پا بود.قلبم از لذت دوست داشتن در حال انفجار بود.و هر كلمه حميد، عسلي بود كه بر كامم مينشست.دلم ميخواست با اون يكي بشم.قرارم از كف رفته بود.تو چشماش كه نگاه ميكردم موج اشكو تو چشمش ميديدم موج احساس.......
موج احساس هرچند روح رو نوازش ميده اما دل شكسته رو آزار ميده. دلم ميخواست از روي درد فرياد بزنم . بدي شب همينه كه صداها بلندتر شنيده ميشه. وقتي فرياد در آستانه خروج از نهاد آدم فروخورده بشه ، ميشه يه بغضي كه نميتركه. سرمو تو بالش فرو ميكنم و نالهاي را در گوشش زمزمه ميكنم اما بغض قصد تركيدن ندارد و گلوم رو سخت فشار ميده. شايد يه قرص ديگه آرومم كنه. تو تاريكي دنبال قوطي قرصها ميگردم....
ادامه دارد....
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در جمعه 8 مهر1384
01:02
-----------------------------------------------
صفحه اصلی