- سلام آقا
* سلام
- همبازي نميخواي
* همبازي دارم قراره بياد
- آهان آخه من خوره شطرنجم
* خوب من هم شطرنج دوست دارم
- نميشه تا اون بياد يه دست بزنيم
* شايد وسط بازي بياد
- خوب اگه اومد ادامه نميديم.
* اونوقت معلوم نميشه كه نتيجه بازيمون چي ميشه
- خوب ادامه ميديم تا معلوم بشه
* اما من قرار دارم و درست نيست كه ...
- خيلي خوب بگو نميخواي بازي كني
* پسرم من ميخوام با كسي كه قرار دارم بازي كنم
- حيف .
* آره حيف
- حالا ميشه بشينم حرف بزنيم تا اون دوستتون بياد
* در مورد چي پسرم؟ خواهش مي كنم . بفرمايين
در حاليكه نيم خيز ميشد به پسر جوان اشاره كرد كه بنشيند . جوان نشست .
- ممنون . در مورد شطرنج
* خيلي خوبه
- شما بازي هاي معروف رو ديديد
* نه .
- فكر كردم كه تو شطرنج حرفهاي هستيد
* نه من اصلا شطرنج بلد نيستم
پسر جوان با صداي بلند خنديد و گفت
- من رو سر كار گذاشتيد. حالا كه قرار نيست بازي كنيم ديگه چرا شكسته نفسي مي كنيد.
* نه عزيزم من جدي گفتم
- يعني چي؟
* من هيچ موقع شطرنج ياد نگرفتم
- پس با شطرنج اومديد اينجا بعد هم با يكي قرار داريد كه باهاش بازي كنيد. انوقت اين يعني چي؟
* خوب مي دونيد من و دوستم سالهاست داريم بازي ميكنيم. يعني اون بازي كه سالها قبل شروع كرديم هنوز تمام نشده.
- هان؟
* خوب راستش هنوز هيچ كدوم حركت اول رو نكرده
- ببخشيد حالتون خوبه؟
* فكر مي كني ديونه ام ؟
- نه من قصد جسارت نداشتم . آخه يه كم عجيبه.
* آره بعضي وقتها هم خودم فكر ميكنم عجيبه
- پس براي چي مياد اينجا وقتي بازي نميكنيد
* كي گفته ما بازي نميكنيم؟
- بابا خودت گفتي كه هيچ كدوم هيچ حركتي نميكنيد
* خوب آره اما بالاخره ميشينيم و يك ساعت بازي ميكنيم
- من كه نفهميدم. هم بازي ميكنيد هم نميكنيد؟
* خوب نه . راستي ساعت چنده؟
جوان نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- ساعت 3.40 دقيقه
* خوب تا 5 دقيقه ديگه مياد. الان 35 ساله كه هر جمعه ساعت 3.45 اينجا بوده. شايد يكي دوتاش رو نيومده.
- يعني شما 35 ساله اينجا ميايد و شطرنج بازي ميكنيد.
* نه همه 35 سال رو
- پس چي
* فكر كنم هفت هشت ساله كه شطرنج بازي ميكنيم.
- پس قبلش چي كار ميكرديد.
* خوب قبلش جاي اين ميز شطرنج يه نيمكت بود. روي آن مينشستيم. بعد اومدن اين ميز شطرنج رو گذاشتن. خوب ما هم مجبور شديم شطرنج بازي كنيد.
- آهان . يواش يواش داره يه چيزايي حاليم ميشه. يعني اين شطرنج بهونه است كه يك ساعت اينجا بنشينيد. براي حفظ يه قرار قديمي.
* اينجوري هم ميشه گفت.
- بابا بازم شما جووناي قديم. خيلي باحال و با مراميد
* خوب مساله اينا نيست. راستش من هنوز اسمش رو هم نميدونم.
- باز يه معما. اسم هميني كه 35 ساله باهاش اينجا قرار داري رو نميدوني؟
* من باهاش قرار ندارم. 35 ساله برحسب اتفاق اينجا هستيم.
- يعني چي؟
* خوب شايد هم قراره اما يه قراري كه كسي نذاشته. همين جوري بوده
- خوب انوقت 35 ساله كه مياييد اينجا ميشينيد همين؟
* آره تقريبا.
- خوب حالا چرا اسمش رو نميدوني ؟
* براي اينكه هيچ موقع ما هيچ حرفي به هم نميزنيم.
جوان كمي سرش را خاراند و گفت:
- ببخشيد من هي سوال ميكنم ها اما چرا باهش حرف نميزني؟
* نمي دونم. هيچ موقع نشد حرف بزنيم.
- يك ساعت اينجا روبروي هم مي شينيد و همو نگاه ميكنيد پس؟
* خوب راستش من بعضي وقتها نگاه مي كنم اما همين كه چشماش به چشمم ميافته نگام رو ميدزدم.
- براي چي؟
* خوب توضيحش سخته.
- بزار ببينم طرف قرارت كه يه خانوم نيست كه ؟
* نه نيست يه پيرمرده مثل خودم.
- انوقت اين يعني چي ؟
* خوب راستش ... ساعت حالا چنده؟
- 3.45 دقيقه
* پس چرا نيومد؟
پيرمرد در حاليكه بلند ميشد به اطراف نگاهي انداخت و نشست
* عجيبه. الان بايد پيداش بشه. اما نيست.
- خوب لابد تو ترافيكي چيزي مونده
* نه امكان نداره . 35 سال همش 2 بار تاخير داشته
- خوب اينم سومين بار. ميگن تا سه نشه بازي نشه
* نه اينجوري نيست.
- خوب مياد ايشالاه
* اميدوارم
دختر جواني به سمت آنها در حال حركت بود . با كمي ترديد به آنها نزديك شد . نگاه پيرمرد متوجه دختره شد.
- ببخشيد مزاحم ميشم. يه سوالي داشتم شما هموني نيستيد كه با پدربزرگ من تو اين پارك شطرنج بازي ميكنيد.
* با پدر بزرگ شما؟
- آره به من نشوني كه داده به اينجا ختم ميشه. فكر كنم شما همون باشيد
* من اينجا هميشه با يه پيرمرد مثل خودم بازي ميكنم. شايد پدربزرگ شما باشه.
- ميتونم يه سوال بكنم. اين بار نوبت شماست كه سياه باشيد يا پدربزرگم؟
* هان؟
- خواسته اينو بپرسم تا مطمئن بشم خودتونيد
* يعني اون خودش نيومده تو رو فرستاده
- خوب البته اينجور نيست كه شما ميگيد. ميشه بگيد كه سياه يا سفيد كدوم نوبت شماست؟
* خوب اين بار نوبت منه كه سياه باشم.
- درسته . شما همونيد. كه سي و چند سال با پدربزرگم اينجا قرار داريد.
* آره خودمم
پسر جوان به ميون كلام پيرمرد دويد و گفت
- اتفاقا الان هم پيش پاي شما داشت همين رو براي من تعريف ميكرد.
پيرمرد سري تكان داد دختر گفت:
- خوب ببخشيد بايد بگم كه..... چي جوري بگم....... يه خبر بد دارم.......... پدربزرگم ديگه نميتونه بياد.
* يعني پدر بزرگت مرده عزيزم.
- بله
از گوشه چشم دختر اشكها آرام آرام سرازير شد.
* پس بالاخره تموم شد. همه فرصتها از دست رفت.
پيرمرد در حاليكه پيشاني اش را مي ماليد اين را گفت . دختر در حاليكه كه سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه گفت
- پدر بزرگم خيلي راحت چشماش رو بست. يعني از وقتي كه سكته كرد تا وقتي كه مرد خيلي طول نكشيد. اولش تو سيسييو بودش . بعد گفتن حالش بهتر شده آوردنش تو بخش. فرداش. همون شب كه من پيشش مونده بودم تو بيمارستان داستان شما را برام تعريف كرد. يه نامه نوشت براي شما كه بهتون برسونم. اصرار داشت كه حتما سر وقت بيام.
* پدربزرگت چي در مورد من به تو گفت.
- هيچي همين كه سالها با شما اينجا قرار داره.
* همين؟
-آره . ولي از حرفهاش فهميدم كه اين بيشتر از يه قرار براش مهم بوده
* ميشه اون نامه رو به من بديد
دختر در حاليكه كمي دستپاچه كيفش را ميگشت گفت
- بله حتما . اينجاست
نامه را به پيرمرد داد. پيرمرد در حاليكه دستانش ميلرزيد نامه را باز كرد. بعد از خواندن آن گفت
* ممنون دخترم. من بايد بروم
از جايش بلند شد. پسر جوان هم بلند شد و با چهره مبهوت به پيرمرد نگاه كرد . دختر هم مبهوت مانده بود. پيرمرد در حاليكه سعي ميكرد به كمك عصا راه برود چند قدم دور شد. اما ناگهان تعادلش را از دست داد و نقش زمين شد. دختر جيغي كشيد و هر دو به سمت پيرمرد دويدند.
صفحه اصلی