پندار تلخ






پندار پنجاهم، ادامه تلخ همون داستان تلخ؛



براي اين داستان دنباله دار كه مي‌نويسم تصميم گرفته‌ام كه در قسمت آخر آن كامنت دوني‌اش باز شود . البته دوستان مرحمت كردند و در جاهاي ديگر كامنت گذاشتند . لطقا اگر ديدگاهي در مورد اين داستان من داريد دندان به جگر گذاشته و صبوري پيشه كنيد تا قسمت آخر آن. ممنون از همراهيتان و اين بار را بر من ببخشاييد.

كيش مهر
(پاره دوم)

از اتوبوس كه پياده شد، براي ديدن آخر او به شيشه اتوبوس نگاه كرد، اما او نبود . به اين طرف آن طرف سر چرخاند تا پيدايش كند . صدايي گفت من اينجام. به پشت سرش خيره شد ، او پشت سرش بود. احساس كرد صورتش داغ شده و با عجله گفت سلام. او هم با سرخي صورتش كه حكايت از هول شدن خودش بود گفت

- سلام
* خوبي؟
- مرسي

چند لحظه‌اي همانطور مبهوت به هم نگريستند. چند ثانيه‌اي كه براي هر دو قرنها طول كشيد.

- ميشه يه سوالي بكنم؟
* خوب آره بپرس
- چرا تو اتوبوس به من زل زده بودي؟
* چي؟ آهان خوب همين جوري. از قيافت خوشم اومد
- مسير شما كدوم طرفيه؟
* من ميرم سمت خيابون بالايي
- من هم همون ور ميرم با هم بريم؟

در سكوت قدم زدند. آن هنگام ظهر خيابان هم به سكوت آن دو احترام گذاشت.

******

- پسر جان چي شد يك دفعه؟ داشتيد حرف ميزديد كه؟
* نمي‌دونم همه چيز ناگهاني بود.
- مثل اين كه خودتم حسابي هول كردي. نگاه كن رنگت شده عين گچ.

پسر جوان با اين حرف زن چادري عرق سردي را كه بر پيشاني‌اش نشسته بود حس كرد. دستي به پيشاني كشيد. به سمت ميز شطرنج به راه افتاد. صفحه شطرنج با مهره هاي چيده هنوز آنجا بود. پسر آنجا نشست و به صفحه شطرنج خيره شد. مهره ها همچنان از جاي خود حركت نكرده بودند. شاه سياه را برداشت و از نزديك به آن نگاه كرد. پس از مدتي گويا ناگهان چيزي به ذهنش خطور كرده باشد. با عجله شروع به جمع كردن مهره ها كرد و همه را به ميان جعبه شطرنج ريخت. و جعبه را برداشت و به سمت خيابان دويد.

******

- اسمت چيه؟
* من صلاح
- صلاح؟
* آره.
- اسمت عربيه كه
* خوب آره . من عربم
- يعني ايراني نيستي
* هستم. عرب جنوبم. شوشتر
- آهان.
* اما تهران دنيا اومدم. اينجا بزرگ شدم. اسم تو چيه؟
- مجيد

صلاح زير لب تكرار كرد مجيد...

- خوب آقا صلاح فقط از من خوشت اومده بود اونجوري ذل زده بودي؟
* بگو صلاح فقط صلاح. ببخشيد . معمولا از اين كارا نمي‌كنم. نمي‌دونم خوب تو فكر بودم. همش هم به تو خيره بودم.
- جالبه پس تو فكر هم بودي؟
* آره . تو هم يه چيزي ذهنت رو مشغول مي كرد؟
- امتحانم رو بد دادم.
* مگه امتحان چي داشتي
- ولش كن يادم نيار
* باشه. مجيد بازم مي تونم ببينمت؟

مجيد برقي از چشمانش جهيد و گفت:

- فكر كنم آره.
* باشه پس بازم هم رو مي‌بينيم.

******

يادت هست هميشه مرا سفيد مي كردي و باز يادت هست من صفحه را مي‌چرخاندم تا تو سفيد باشي
و اينچنين هيچ زمان بازي شروع نشد
اما اين بار من سفيد خواهم بود
اين حركت اول.
آيا توان ادامه بازي را داري؟
امضاء مهره سفيد.
******
-صلاح .... صلاح .... وايسا
* بابا ولم كن برو پي كارت
- نه جون مادرت وايسا. به خدا كارت دارم
* چرا قسم ميدي . من نمي‌خوام باهات حرف بزنم.
- تو رو خدا
* خيلي خوب حالا اينجور قيافه مظلوم نگير. من كه مي‌دونم تو چه عفريتي هستي
- خيلي خوب من عفريتم . اما گوش كن ببين چي مي‌گم
* خوب بگو

مجيد در حالي كه همچنان نفس نفس مي‌زد گفت:

- مي‌گم. بزار نفسم جا بياد
* بگو من كار دارم حوصله تو رو هم ندارم
- حالا كه وايسادي ديگه اينجور نگو. بيا بريم يه جا بشينيم. من بتونم حرفام رو بگم.
* واي خدايا . من اصلا مشتاق شنيدن حرفات نيستم. چون قسم دادي وايستادم. بگو همين جا

آفتاب ظهر داغ و داغ تر مي‌شد. مجيد با صورتي برافروخته و غمگين مقابل صلاح ايستاده بود. هرچي تو دلش بود گفت. صلاح نگاه مي‌كرد. گويا صدايي نمي‌شنيد و سعي مي‌كرد لب خواني كند گنگ‌وار به حرفهاي مجيد گوش مي‌داد.

* ببين مجيد . من اوني كه تو فكر مي‌كني نيستم. من خيلي ساده و پاك باهات دوست بودم
- مگه من نبودم؟
* نه نبودي. حالا هم كه حرفاتو زدي . منم شنيدم. خداحافظ

صلاح به راه افتاد و از مجيد دور شد. مجيد وسط كوچه وارفته ايستاده بود و به صلاح كه هر لحظه از دور مي‌شد نگاه مي كرد.

ادامه دارد....



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 21 تير 1385



17:14
-----------------------------------------------