اما در گوشه تنهایی ها ،
در تنهایی و در خلوت دل به مرور بازتابشهای دلم می پردازم. به درونم قصد سفری دارم. این سفر راهی است که انتهایش معلوم نیست. مقصد هدف نیست بلکه خود سفر هدف است. چونان مسافری که می داند باید برود.
به سان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز. (1)
باری ، این سفر چون افسانه هاست. بگذارید از اول شروع کنم.
سفرِ دل از شبی آغاز شد. در نیمه های شب بود که مست از خواب با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. نیمه شب و تلفن. عناصری که هیچ زمان پیوندی میان آنها پیدا نکردم. همیشه نیمه شب ، راز و رمز خود را داشت . صافی دل و حسی عرفانی. و زمزمه پر شکوه سکوت. زمزمه ای که اگر عادت کنی تکرار آن را در فضای خلوت شب می شنوی. یا همان زمزمه درویش که : جهان پیر و است بی بنیاد .... از این فرهاد کش فریاد. خلوتی که تو را با بودش خودت و همه بودش خودت تنها می گذارد و تویی مرکز همه چیز و رب همه چیز.
منگ از خواب به تلفن جواب دادم. و از آنجا بود که سفر آغاز شد.
و صبح هنگام خود را در میانه جاده ای دیدم . بادی ملایم از انتهای جاده می وزید و بوی مقصد را با خود می آورد. بادی که شوق و شور حرکت می داد. رو به سوی سرزمینی وسیع و مسطح و قدم ها بود که یکی در پس دیگری مرا به پیش می راند. هنگام سفر، حس جدا شدن در سرتاسر وجود پر می شود. جدای از تکرار های روزانه. جدای از دلمشغولی ها. جدای از همه دیدارهای آشنا. حس سفر ، حس پریدن است. دل کندن است و در تعلیق نبودگی ها . باد صبحگاهی همچنان می وزید . بادی سبک که سبکی می بخشید و گویا در میانه ابری قدم می زنی. کوله پشتی و سنگینی اش یاد آور راه بود و زمان درازی که در راه خواهی بود.
باری سفر دل با یک تلفن در نیمه شب آغاز شد.
سفرها خیلی ساده اتفاق می افتند . آنقدر ساده شروع می شوند که همانقدر ساده تمام. سفر لحظه هایی است که نیاز به فهمیدن دارند. یعنی مسافر در سفر باید بفهمد. که اگر لحظه ها را در نیابد گویا که سفر نرفته است. این لحظه های سفر هستند که سفر را می سازند و در هر لحظه و در هر جنبش چیزی است از جنس ادراک . که لا جرمی اش فهم است.
راه بود و راه -این هر جاییِ افتاده- این همزادِ پایِ آدمِ خاکی .(2)
وقتی اولین قدم را بر می داری میل به تکرار شعله می کشد. و این گونه است که حرکت شکل می گیرد و راه ها پیموده می شود. و روزی نیست که راهی را نپیماییم. این هر جاییِ افتاده هر روز پیموده می شود. اما وقتی دل با این پیمایش یکصدا می شود تو در سفری.
صبح هنگام - همان هنگام که باد خنک می وزید - من خودم را در ابتدای دشتی دیدم. دشتی در دل به وسعت بی نهایت ها و کوله پشتی بر پشتم. من رفتم.
(1). قطعه ای از چاووشی سروده اخوان ثالث
(2). بیتی از برف سروده اخوان ثالث
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در جمعه 19 آبان 1385
18:37
-----------------------------------------------
صفحه اصلی