تو هم از ما نبودی،
آنکه ذات درد را،
باید صدا باشد
و یا با من
چنان هم سفره شب،
باید از جنس من و عشق و خدا باشد.
تو هم از ما نبودی.
تو هم مومن نبودی،
بر گلیم ما،
و حتی در حریم ما.
ساده دل بودم،
که می پنداشتم،
دستان نا اهل تو باید،
مثل هر عاشق
رها باشد.
........
- های مرد چه می خوانی؟
من بودم که پرسیدم. خواندنش همانقدر غریب بود که بودنش. وقتی در راهی، همان ابتدای راه ، حضوری اینچنینی سخت است. کسی که نا امیدت می کند. کسی شور و شوق رفتن را سرما می بخشد. مرد با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهی به من کرد:
* تازه پای در راه کشیدی؟
- صبح راه افتادم. هنوز ساعتی نیست.
* خوب حق داری بپرسی.
- آیا حق هم دارم جواب بشنوم؟
* آری حق جواب شنیدن هم داری. من در انتهای راهم. رفتم و مدتهاست که برگشتم.
- مدتها؟
* آری . مدتهاست که برگشتم اما تا همین جا. و نه بیشتر
- چرا نه بیشتر؟
این سوال را که پرسیدم با خود گفتم چه ابلهانه می پرسم. آنچه که او می خواهد می پرسم.
- نه بگو کجا رفتی؟
* پسر! تو خود باید بروی
- من می روم. اما آیا به همانجا که تو رفتی؟
* نمی دانم. من روزی قصد رفتن کردم.
- من امروز قصد رفتن کردم. تو نمی خواهی بیایی باز؟
* به کجا؟
- به جایی که من می روم.
* جایی که تو می روی ، جاییست که تو می روی.
- تو می دانی آنجا کجاست؟ می توانی کمکم کنی؟
* می دانم و می توانم. اما نمی گویم و نمی کنم.
- چرا؟
* خود خواهی فهمید. برو
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 26 آبان 1385
23:55
-----------------------------------------------
صفحه اصلی