از آن مرد گذشتم. چرا مرد اینچنین بود؟ مگر چه دیده بود؟ چرا وامانده بود؟ چرا کمک نکرد؟ هجومی از چرا ها بود که مرا مشغول می کرد. آنقدر مشغول این چراها بودم که نمی فهمیدم ممکن است از راه بمانم یا که به بیراهه کشیده شوم. سنگی به پایم گیر کرد. تعادلم از دست رفت . و تا آمدم بفهمم بر زمین خاکی اوفتادم. کف دستانم که بین من و زمین حایل شده بود می سوخت و زانوهایم درد و سوزشی پیدا کرد. اندکی گذشت تا برخیزم. خاکها را تکاندم . خراش کف دست می سوخت. به جاده نگاه کردم. چرا متوجه نشده بودم؟ جاده خاکی بود. به مغزم فشار آوردم . تا آنجا که مرد بود جاده خاکی نبود. ولی گویا بعد از آن خاکی بود. آیا این سختی های سفر بود که خود را نشان می داد؟ آیا راه را درست آمده بودم؟
کمی آن سوی تر تخته سنگی بود. به آن سو رفتم به رویش نشستم. به خورشید نگاه کردم. در میان آسمان بود. نیم روز راه رفته بودم. احساس خستگی نمی کردم. هنوز شور و هیجان سفر در من بود. هر چند کمی دلتنگی از روزمرگی های هر روز هم بود. به راهی که آمده بودم نگاه کردم. اکنون در میان دشتی بودم که از هر دو طرف گسترده بود. بوته های وحشی و علفهای تازه رسته دشت را پوشانده بود. کمی دور تر از سنگ چیزی بر خاک دیدم که می خزید. گویا مارمولکی بود. با خود اندیشیدم که اگر به کندوکاو اطراف بپردازم شاید خرگوش یا موش صحرایی هم ببینم. باز به جاده نگاه کردم. کسی می آمد. فکر نمی کردم کسی را در این راه ببینم. نزدیک و نزدیکتر می شد. از دور پسرکی به نظر آمد با کوله ای ، همانند من، مصمم قدم بر می داشت. نزدیکتر که شد دیدم او نیز به من می نگرد.
گاهی می دانی که مورد توجه قرار می گیری. چیزی هست که توجه را بر می انگیزد. اما گاهی نیز چیزی نمی یابی که منشا توجه دیگران به تو باشد ولی باز توجه هست. آن هنگام سردرگم از این ، کلافه می شوی. این بار بهمان دلیل که من متوجه او شدم او نیز متوجه من شد. حضور در دشتی و سفر در راهی غیر متعارف.
راهش را کج کرد به سمت من آمد. دستش را به سمتم دراز کرد.
- سلام . اتفاقی افتاده؟
* سلام. نه اتفاق خاصی . زمین خوردم. گفتم کمی استراحت کنم.
اکنون که نزدیک تر شده بود در نگاهش چیز آشنایی حس می کردم. گاهی نگاه ها کار هزار سال آشنایی را انجام می دهد. گاهی نگاهی آنچنان می کند که دیگر حسی از غربت نمی ماند. نگاهش صمیمی بود .
- می تونم بپرسم اینجا چه می کنی؟
* خوب در راهم. راه سفری
- همین راه؟
* آره . همین راه
- یعنی تو هم به سفر دل آمده ای؟
* البته . و لابد تو هم؟
- من هم
* چه پیش آمد خوبی . شاید همسفر شویم.
- شاید. اما می دانی که راه دلها یکی نیست .
* و معلوم هم نیست که کجا این راهها از هم جدا می شوند
- البته. معلوم نیست. تا اینجا که یکی بوده.
با دست اشاره کردم که او هم کنارم بنشیند.
- ممنون. اما خسته نیستم. می خواهم زودتر بروم.
* باشه. اجازه می دهی تا هر کجا که شد با هم سفر کنیم.
- به شرطی
* چه شرطی؟
- اینکه من و تو پابند هم نشویم. هر که راه خود. و هرکه واماند دیگری برای او نماند.
* قبول
دستش را به سمتم دراز کرد و کمک کرد که برخیزم. و بعد رفتیم.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 25 آدر 1385
12:45
-----------------------------------------------
صفحه اصلی