پندار پنجاه و ششم،
نمی تونم بنویسم. نمی تونم افکارم رو متمرکز کنم. همه فکر و ذهنم اون شده. نمی دونم چرا از من بریده. همه مشکل هم تو این ندونستنه. خدا نکنه یه لحظه بیکار بشم. روحم رو خوره گرفته. هرچی کار بود ریختم رو سرم. از وقتی بیدار می شم تا وقتی می خوابم. تا مشغول باشم، تا ذهنم رو از یاد اون منحرف کنم. شب خسته که به بستر می رم و انتظار دارم خستگی خیلی زود من رو در خواب غرق کنه ، فکر و خیالش از راه می رسه و ساعتها اشک رو مهمان چشمام می کنه. بعضی وقتها هم تو خواب میاد سراغم. خواب های خوبی می بینم. می بینم که همه چی مثل قبل شده و من و اون خوش و خرم دست هم رو گرفتیم .... یه شب هم خواب بدی بود. خواب دیدم که ..... آخرش دوباره صبح خسته تر از دیروز بلند می شم. تا شب هزار تا کار انجام می دم که یادش نباشم. اما همین که یه لحظه از خستگی چشم از مانیتور بر می دارم یا سرم رو روی کاغذ ها و نقشه ها می ذارم ، باز یادش میاد به سراغم.
همش با خودم می گم خوب قبول من رو دوست نداره. اما این حق من هست که بعد این مدت با هام اینجوری رفتار بشه ؟ حتی ازشنیدن صداش هم محروم بشم. چه برسه به دیدنش . مگه چه گناهی کردم که مستوجب این عذابم؟ هرچی فکر می کنم می بینم اونی که من می شناختم این قدر سنگدل نبود. مگه من الان دیگه ازش چی می خوام. مگه اولش چی می خواستم؟ هزار تا چرا برام می مونه که پاسخ نداره.
بازم با کار خودم رو مشغول می کنم. همین که دست به قلم می برم که بنویسم باز یادش میاد سراغم. نمی تونم بنویسم. اول ها با خودم می گفتم خوب گذر زمان و خصلت فراموشی آدمها کمکم می کنه که فراموش کنم. اما هر چی بیشتر می گذره ، غم دوریش سنگین تر و جانکاه تر می شه. بعضی روزها کار هم نمی تونم بکنم. آرزوم شده که یه بار ببینمش و بتونم بهش بگم که : به خدا یه تلفن ساده تو یه روز من رو آباد می کنه. که اگر خودم راهی برای تماس با تو داشتم ...... بهش بگم که شبها با هق هق خوابم می بره. هنوزم فقط تو همون نیمه تخت که سهم من بود وقتی بودی می خوابم. هنوزم نیمه شب ها که بیدار می شم. بی اختیار به جای خالیت خیره می شم مثل اون موقع ها که بودی به خودت خیره می شدم که خواب بودی. بهش بگم که بی وفا درسته که برای تو گویا چندان ارزشی ندارم ، درسته که تو یه سال گذاشتی فکر کنم که دوسم داری تا ...... ، اما من واقعا دوست دارم. آدم با یکی که دوسش داره این کار رو می کنه؟ بهش بگم بی وفا، عزیز دلم، ازت نمی خوام که منو دوست داشته باشی اما می شه اینقدر دلمو نشکنی؟ آخه چی می شه هوای یه دل عاشق رو داشته باشی. همین جوریش همین که فهمیدم این عشق یه طرفه هست خودش کلی عذابه با سنگدلیت زجرم نده . کبوتر دلم بدجور تو قفس خودش رو به در و دیوار می کوبه. اگه فکر می کنی فراموش کردن من این مهر رو تو دلم ازبین می بره ، اینجوری نیست. آخه بی مروت آخه مهربون دلم، وقتی اومدی نگفتم که دلم زخمیه، نگفتم تاب نداره، نگفتم دیگه بی توقع شده، نگفتم چهار سال زندگیم رو آتیش زدم نگفتم که اگه بخوای تو دلم جا گیر بشی بعد بری نابود می شم. نگفتم که پارسا خیلی خسته است تازه داشت آروم می شد اونوقت اومدی. شب شمع و فرهاد یادته؟ شبهایی که تو گوش هم زمزمه می کردیم یادته؟ یادته هر بار می گفتم دوست دارم یا جواب میدادی تو هم دوسم داری یا می پرسیدی که چند تا دوست دارم؟ یادته من می گفتم اینقدر که شبایی که نیستی نمی تونم بخوابم. یادته بار اول وسط زمستون که رفتی، اون تی شرت سرخت که تو کمد جا گذاشته بودی، شبا از اشک های من خیس شده بود. یادته عید که نبودی عید برام عزا شده بود . حالا کبوتر دلم بدجور خودش رو به این قفس می کوبه. عزیز دلم ، کاش می دیدمت تا بهت می گفتم که فکر نکن با این کارا فراموشت میکنم. فکر نکن مهرت از دلم بیرون می ره. آخه مگه دل من مسافرخونه هست که هر بار یکی بیاد و بعد بره. مهر تو اومد تو دلم بیرون نمی ره حتی اگه مثل الان باورم بشه که تو من رو نمی خوای. عزیزکم کاش می دیدمت تا بهت می گفتم که تنها راهی که می تونه عشق رو تو من بکشه نفرته. اما می دونی که ذات من با نفرت سازگاری نداره و روزی که نفرت تو دلم جا بگیره روزی که من خواهم مرد.
یادته بی قراری هام رو وقتی قرار بود یه مهمون بیاد؟ یادته بی قراریم رو وقتی که قرار بود خودت بیایی؟ یادته ساعتها پشت اون پنجره رو به کوچه منتظر و بی قرار اومدنت بودم. یادته وقتی میومدی دلم آروم میگرفت بهم لبخند می زدیم. حالا هم هر روز دلم بی قراره . از صبح تا غروب. با هر صدای زنگ تلفن کلی امید تو دلم شکل می گیره که تویی اما باز نا امید می شم. می گم فردا دیگه حتما تماس می گیره اما ......
کاش می دیدمش و می تونستم این حرفها رو بزنم. آخه این روزا کبوتر دلم بدجور خودش و به در و دیوار قفس می کوبه. می دونید بالهاش بد جوری شکسته. سر و روش خونی شده. زیر چشماش یه خط خونیه. می ترسم برای کبوتر دلم.
بعضی شبها که دیگه طاقتم طاق می شه، همه غصه هام رو به ابراهیم می گم . یا به میترا یا سینا . از ترس اینکه کبوتر دلم از غصه بمیره. اما دیگه اونها هم تحملش رو ندارن. دست به دامن مهدی شدم. گفتم با زبون بی زبونی ازش کمک بخوام. اما نفهمید حرف من رو. مثل اینکه این کبوتر باید بی کمک بمونه.
مهربون دلم، که حالا سنگدل شدی با من. گفتم صبر می کنم. بازم صبر می کنم. تا جان زتن بر آید. فقط برام دعا کن خیلی زود از این مهر رها بشم. خیلی زود کبوتر دلم بمیره. تو که بنا نداری هوای یه دل عاشق رو داشته باشی.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در پنج شنبه 7 دی 1385
00:22
-----------------------------------------------
صفحه اصلی