پندار تلخ







پندار پنجاه و هفتم، در باب خودداری تلخ روح؛




من صدای نفس باغچه را می شنوم
.....
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
صدای پای آب- سپهری

و اما در گوشه تنهایی ها ......

هنگامی که به آغاز آشنایی ها فکر می کنی ، حسی از هیجان و لطافت دیدارهای اول در خاطرت زنده می شود و وقتی این آشنایی به یک رابطه طولانی بدل می شود ، این حس در درونت کمرنگ و کمرنگتر می شود، تا جایی که یک خاطره و حسی باستانی جلوه می نماید. مگر این رابطه دمادم نو شود و این معنایی است که باید در آن باره بسیار گفت.

من اسم پسر را نپرسیدم. هیچگاه نپرسیدم. هنوز ساعتی در کنار هم نرفته بودیم و هنوز یخ صمیمت آب نشده بود که راهش جدا شد. اولین دو راهی راه .
وقتی به دوراهی رسیدیم گفت:
- من از این سو می خواهم بروم. تو از کدام سو؟
اندکی فکر کردم. راهی که او انتخاب کرده بود راه من نبود. گویا راه من روشنایی خود را داشت و دیگر سو مرا به سوی خود می کشاند. گفتم:
* من آن طرف می روم. دلم مرا به آنجا می خواند.
- بسیار خوب. همسفری با تو چه کوتاه بود . بدرود.
* بدرود.

و او رفت و من هم، که رفتن اصل سفر است. و رفتن مقصود سفر. باز تنها شدم . تپه ماهورهایی دیدم. گویا صافی و راستی راه به نشیب و فراز می کشید. به آسمان نگاه کردم. خورشید همچنان می تابید. چند لحظه خیره به آسمان راه می رفتم. با خود می اندیشیدم که آن باز که چرخشی با شکوه در دل آسمان آغاز کرده به کدامین شکار خیره است. دلم هوای پریدن کرد و رویای رویت زمین از آسمان و نگاه بر پهندشتهای بیکران از دل آسمان مرا در بر گرفت. غرق در رویا ، ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم خالی شد و قدم که آماده گذاشتن بر زمین بود ، در فضای خالی رها ماند. ناگهان همه چیز تیره و تار شد. و گویا سرم به چیزی خورد و دیگر هیچ نفهمیدم.

از درد و سوزشی عجیب از خواب بیدار شدم. برداشت درستی از اینکه کجا هستم و این درد از چیست نداشتم. همه جا تاریک بود. سردی و نمناکیی در زیر دستانم احساس کردم. خاک مرطوب و نرمی بود. خواستم که برخیزم اما شدت درد امانم را برید و ترجیح دادم که بی حرکت بمانم. سعی کردم که اندیشه ام را جمع کنم. به یاد آوردم که در راه بودم و گویا در جایی سقوط کردم. ناگهان همه چیز در ذهنم روشن شد. نگاهی به بالا انداختم . آسمان شب و چند ستاره از دایره ای پیدا بود. آری در گودالی بودم و آن غرق شدن در رویای پرواز ، نتیجه ای جز سقوط در این گودال نداشت. درد نیز منشا خود را به من می فهماند. از پایم بود. دستی بر آن کشیدم . شکسته بود. من در ته گودالی به عمق چندین متر و با پایی شکسته مانده بودم. و ساعتی را در بیهوشی گذرانده بودم و اکنون در دل شب .

سردی و نمناکی خاک آرام آرام در وجودم رسوخ می کرد. آیا راهی برای بیرون رفتن از این گودال سرد هست؟ حتی اگر پایم نشکسته بود کار سختی بود. آیا در آن موقع شب کسی بود که کمکی کند؟ حتی اگر هم روز بود معلوم نبود که کسی از آنجا گذر کند. درد استخوان شکسته رنجم می داد. توان جابجایی اندکی هم نداشتم. ضعف هم بر من مستولی شده بود. به سختی کوله را از دوش کندم و نزدیکتر آوردم. به دنبال آبی یا تکه نانی یا خوردنی دیگری. اما هیچ نبود. در کوله ام چند کتاب شعر و یک دفتر یادداشت و قلم بود. یادم آمد که هنگام آغازین سفر به چیزی جز اینها احساس نیاز نکردم. آیا اکنون شعری از میان این شعر ها توان نجات من را داشت؟

دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد

- آهای کی اون پایینه؟
آوازم را قطع کردم. آیا کسی صدایی زد؟
- آهای کی اون پایینه؟
آره انگار کسی هست
* کمک . کمک. من اینجا گیر افتادم.



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهار شنبه 4 بهمن 1385



13:17
-----------------------------------------------