این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ( آه-
شرم آیدم ز چهره معصوم دخترم-)
حتی نبود قصه یعقوب دیگری؛
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود،
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری.
فسانه- مهدی اخوان ثالث
این روزها خبرهای خوبی می رسد. اویی که دوستش می دارم ، اویی که فراقش سخت جانکاه بود، اکنون به دلم نزدیک می شود. دوستش می دارم و فهمیدم که این دوست داشتن و آن صبر، ارزشش را داشت. بگذارید فریاد بزنم برای مهربان دلم که دوستت می دارم.
و اما در گوشه تنهایی ها........
در هنگامه هجوم درد و اندوه ، به خویشتن نزدیکتری، گویا که در همین نزدیکی خود هستی. فهم و بینشی که از خود پیدا می کنه آنچنان بی واسطه است که هیچ استدلالی را هم بر نمی تابد. و وقتی نیاز خود را می یابی به دنیای جدید پا خواهی نهاد.
* کسی اون پایینه؟
- کمک . من اینجا گیر افتادم
* صبر کن الان میام کمک
بالای گودال شبه سیاهی بود که تمام امید من شده بود. آری تمام امید برای رهایی ، رهایی از گودالی که درد و رنج را برایم ارمغان آورده بود. گودالی که آرزوی پرواز را در من به خیالی بیهوده تبدیل کرده بود. گودالی که بیکرانه آسمان را در منظرم محدود کرده بود.
* ببین من طنابی پیدا نکردم . می تونی بلند شی و دست من رو بگیری؟
- فکر کنم پایم شکسته. نمی تونم حرکتش بدم.
* باید بتونی . اگه خودت کمک نکنی من نمی تونم بکشمت بیرون.
- سعی می کنم. باشه.
* فقط آروم. سعی کن پات رو خیل تکون ندی. به اون یکی پات فشار بیار برای بلند شدن.
- باشه. سعی می کنم.
هیچ نجاتگری توان نجات ندارد تا وقتی خود نخواهی نجات بیابی و بعد از خواستن تا سعیی نکنی نجاتی هم نخواهد بود. حتی اگر این سعی چونان درد پای شکسته باشد. به سختی سعی کردم به اوضاع اطرافم مسلط بشم. بالای سرم ریشه های گیاهی را دیدم که از دیواره گودال بیرون زده بود.
دستم رو دراز کرد و به آنها چنگ زدم. پای سالمم رو پایه کردم و با فشار و کشیدن ریشه ها سعی کردم بلند شوم. تا نیمه بلند شده بودم که ریشه ها کنده شد و من پخش زمین شدم. خاک به سر و صورتم ریخت و فریادی از درد کشیدم.
* چی شد؟ چی شد؟ سالمی؟
- نه . افتادم. نمی تونم بلند بشم.
* سعی کن . یه خورده استراحت کن دوباره سعی کن
- نمی شه. نمی تونم.
* خیلی خوب یه خورده استراحت کن. باید بتونی
- نه. پام خیلی درد می کنه.
* ببین اگه خودت تلاش نکنی کاری از دست من بر نمیاد . میزارم میرم ها.
- خوب نمی شه. یه کاری بکن.
* باشه حالا که اینطوره من هم کاری نمی تونم بکنم. من رفتم.
- نرو تو رو خدا. نرو . باشه دوباره سعی می کنم.
چاره ای نبود. می دانستم تهدید به رفتنش جدی نبود و او نمی رفت ولی فهمیدم که جز با بلند شدن هم راه دیگری برای رهایی نیست. پس باید به هر قیمتی که شده بلند می شدم. آیا تحمل این درد نشدنی بود؟ به خودم گفتم این درد چیزی نیست. باید بلند شوم. نیم خیز شدم و به دیواره گودال چنگ زدم. با سختی و رنج خودم را بالا کشیدم. یه لنگه پا ایستادم. کوله ام روی زمین مانده بود. خواستم بی خیالش شوم اما گویا نمی خواستم حتی خاطره ای از خود برای گودال بگذارم. به هر ترتیبی که بود کوله را هم برداشتم و به کولم انداختم.
- من بلند شدم.
* خیلی خوب. دست منو بگیر
دستش را می دیدم. که سعی می کرد تا آنجایی که می شود، به من نزدیکش کند. دستم را بلند کردم. سر انگشتان دستانمان به هم رسید. تماسی که امید را در من زنده می کرد. اما همش همین اندازه و این کافی نبود. با خود فکر کردم آیا او توان این را دارد که مرا بالا بکشد. با یک پرش خیلی کوتاه دستش را گرفتم . پای شکسته به دیواره گودال خورد و درد همه وجودم را گرفت . اما این بار تحمل کردم. اکنون فقط تماس کوچکی با کف گودال داشتم.
* پسر تو چقدر سنگینی!
او مرا بالا می کشید. دیگر همه چیز در اختیارش بود. من فقط سعی می کردم که دستانش را رها نکنم. اما حواسم به این بود که او را به پایین هم پرت نکنم. دیگه دست آزادم به لبه گودال می رسید. سعی کردم خودم را به کمک لبه گودال بالا بکشم. و به هر ترتیبی که بود به بیرون آمدم. به سینه در کنار گودال دراز کشیدم. پاهایم همچنان در گودال آویزان بود. اما دیگر بیرون آمده بودم.
* یه کم دیگه . آروم . خیلی خوب بالاخره نجات پیدا کردی. حالت خوبه؟
- پام . پام خیلی درد می کنه.
* خیلی خوب بگذار یه نگاه بندازم. نه خیلی هم بد نیست. به نظر نمیاد که خیلی بد باشه
- خیلی درد می کنه.
* باشه الان می بندمش . فقط باید بچرخی . آروم بچرخ.
من سعی کردم غلطی بزنم. و به سختی به پشت خوابیدم.
- اِاِاِاِ تو هستی؟
مات و مبهوت نگاه کردم. او همان بود. همان پسر همسفر اما کوتاه.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در دو شنبه 16 بهمن 1385
20:57
-----------------------------------------------
صفحه اصلی