پندار تلخ







پندار شصتم، و دهه هفتم تلخي ها؛




همانطور كه قبلا گفته بودم در انتهاي اين داستان و براي اين داستان كامنت دوني را باز مي كنم. الوعده وفا

كيش مهر
( پاره آخر )

- تقصير تو بود
- مگه مرض داري اينقدر محكم شوت ميكني
- فكر كردي تو استاديوم داري بازي ميكني
- اه بخشكي شانس
- حالا چيكار كنيم؟
- خيلي خوب امير بيا قلاب بگير من ميرم تو باغ ميارمش.
- بپا تي شرت خوشگلت خراب نشه......

******

- امير بدو بيا تو ببينم

مادر امير با نگاهي غضب آلود امير رو از تو حياط تا تو اتاق نگاه كرد. امير با مادر تا توي خونه رفت . مادر مجيد با حالتي پريشون اونجا نشسته بود. مادر امير گفت:

- امير منيژه خانم چند تا سوال دارند درست جواب بده .
* چشم.

امير كمي ترسيده بود . احساس يه آدم گناهكار رو داشت كه داره محاكمه مي شه.

- امير جان شما امروز با مجيد بودي؟
* بله. فوتبال بازي مي كرديم.
- بعدش امير كجا رفت؟
* والا توپ افتاد تو باغ قديمي ، مجيد رفت بياره اما خودش هم برنگشت. ما هم ترسيديم بريم دنبالش.
- كدوم باغ؟
* همون كه نزديك كوچه فلكي هستش.
- خيلي خوب ممنون.

مادر امير با دست اشاره كرد كه امير بره تو اتاق . امير توي اتاق از لاي در سعي كرد حرفهاي مادرش و مادر مجيد رو بشنوه.

- شما مي دونيد كي تو اون باغ زندگي مي كنه.
* والا نه درست. ولي هر چي شده اونجا شده.
- نمي دوني وقتي مجيد با اون حال اومد خونه چه حالي شدم.
* دوره زمونه بدي شده. حالا خدا رو شكر زنده برگشته . والا آدم چه مي دونه اين وحشي ها وقتي هار مي شن چي كاره ها ممكنه بكنن.

مادر مجيد با هق هق گفت:

- آبرومون تو محل رفت.
* واا اين چه حرفيه. آبروي اون وحشي بايد بره كه اينجوري با زور...
- باباش كه فهميد با كمربند پسره رو سياه كرد.
* آخه براي چي. الان هم كه شنيدي اون تقصيري نداشته ، رفته بوده دنبال توپ.
- چي بگم.
* من برم ببخشيد كه مزاحمتون شدم.
- خدا ببخشه . كاري از دستمون بر نيومد كه.
* قربون شما.
- حالا اينقدر خودتونو اذيت نكنيد.
......

مادر امير در حاليكه در رو مي بست با صداي بلند به امير گفت:

- حواست باشه. نبينم طرف اون باغ بري ها. اون طرف ها بري قلم پاتو مي شكنم . گفته باشم ها.

******

صداي سوت ممتدي پرستارها را با عجله به حركت واداشت. يكي از آنها دكتري رو پيج مي كند. دستگاه شوك كه روي پايه چرخداري قرار دارد توسط يكي از پرستارهاي مرد با عجله به داخل اتاق برده مي شود. چند تا پرستار دور پيرمرد رو گرفته اند و با نظمي عجول هر كدام كار به خصوصي را انجام مي دهند.

- شارژ رو 200
- آماده

پيرمرد با شوك ازتخت كنده مي شود و باز قرار مي گيرد. پسر جوان با نگراني منظره رو تماشا مي كند. نفسش توي سينه حبس شده بود و سنگيني زيادي رو تو گلوش احساس مي كرد. رمقي در پاهايش براي ايستادن حس نمي كرد. كلافه گي عجيبي در وجودش مي پيچيد .

******

- تو همون صلاح نيستي. دوست مجيد.
* آره خودم هستم. نگفتي مي دوني مجيد كجاست؟
- تو چه جور دوستي هستي كه ازش بي خبري
* مگه چي شده. تو خونشون كساي ديگه اي زندگي مي كنن.
- آره دو سه ماهي مي شه. بعد اون اتفاق كه افتاد باباش خونشون رو فروخت از اين محل رفتن.
* كدوم اتفاق ؟ براي چي؟
- بابا همه ديگه خبر دار شدند . تو چطور خبر نداري
* خوب من نشدم. به من بگو
- هيچي مجيد بچه .وني شده بود باباش براي اينكه بيشتر آبروش نره رفتن از اينجا
* چي شده بود؟

صلاح چند قدم عقب رفت و مشت محكمي به سينه امير كوباند. امير كه غافلگير شده بود و نفس در سينه اش حبس، به سختي تعادلش را حفظ كرد و با عصبانيت شروع به فحش دادن كرد.

......
* ببخشيد . دست خودم نبود. معذرت مي خوام.

تلفظ معذرت صلاح آنچنان غليظ بود كه امير را به خنده وا داشت.

* مي شه درست بگي چه اتفاقي افتاده؟.
- خوب يه روز توپمون افتاد .......
......
* حالا كجان؟
- كسي نمي دونه

******

پسر جوان بهت زده به حرفهاي پرستار گوش مي داد. گويا هيچي از حرفهاي او را نمي فهميد

* واقعا متاسفم. هر كاري كه مي شد ما كرديم. عمر دست خداست. بهتون تسليت مي گم . فكر كنم بايد پدر مادرت رو خبر كنيم. براي پدر بزرگت يه سري كاراي قانوني بايد انجام بشه كه به پدر مادرت بايد بگي...
- اون پدر بزرگ من نبود. من نوه اون نيستم
* بله؟ پس شما.....؟
- من ؟ شايد كسي كه مي خواست رازي رو بدونه .
* يعني با صلاح آل رحمان نسبتي نداريد؟
******
پسرم ؛
من سالها در اين شماتت به سر بردم كه كسي كه مرا دوست مي داشت را به موقع نفهميدم و نتوانستم براي رنجي كه بر او تحميل شد سنگ صبوري باشم . وقتي فهميدم آنچنان روح او آزرده بود كه .... هرچند سالها طول كشيد او را باز بيابم اما ديگر او ساكت بود و من هم در خشم و اندوه او از روزگار شريك بودم ، آماده بودم كه باز رشته الفت با او را ببافم و با او يكي شوم و اين سالها طول كشيد و اكنون به دنبال او مي روم چون كه گفت حركت اول را انجام داده است.

پايان




اين پندار قلمي شد توسط پارسا در يكشنبه 9 ارديبهشت 1386



17:34
***********

8 پندار:







Anonymous Anonymous

نمي دونم چرا ولي هميشه براي من بوي خرچوسونه مي دادي پارساي عزيز نوشته هات هم هميشه ازش بوي گند افسردي و دلمردگي ميومد .خوشحالم اين نوشته تموم شد اميدوارم نوشته هاي بعديت اينقدر مزخرف نباشند موفق باشي

20:05  


Anonymous Anonymous

kheily ghashang bood. . . .
hamishe haminjoori minevisi .

14:15  


Blogger پسر قبیله

با خوندن این پست احساس می کنم باید سر فرصت همشو از اول بخونم
با گره هایی که از داستان های قبلی نصفه نیمه باز کردی گره های تازه تر زدی
می دونستی؟

02:01  


Anonymous Anonymous

میشه گفت جای امید هست
شوخی کردم. من که لذت بردم زیبا بود
***
نشسته اي و مرور مي كني
گزينه خواب هاي خدا را
روي پاره كاغذي برايم نوشته اي
غروب نيست
هنوز بچه هاي روي سرسره جيغ مي كشند
هنوز هم كنار تو نيستم
تو فكر مي كني : بيا كنار
بيا كنار من
سرسره تنهاست
تو نيستي
و روي پاره كاغذي كه برايم نوشته اي
تمام قصه خيس مي شود

02:25  


Blogger Alfons

اولین بخشی از بلاگت بود که دوسش داشتم
بازم باید بخونمش
گره های ذهنم زیاد شدن!
باید بفهمم یه چیزهایی رو

02:51  


Anonymous Anonymous

يه روز با يك كلاف سيم در هم ريخته ور مي رفتم بلكه مرتبش كنم
هر گرهي كه باز مي كردم جاي ديگه گره مي حورد.
يه وقت به خودم اومدم ديدم كه
منم جز گره هاي اون كلاف سيم شدم.

00:19  


Anonymous Anonymous

parsa'ye aziz

ya address'e email baray'e man befrest, ya email bezan. doost daram kar'ha'to too'ye nashriyeh bebinam.

nevisht.com

02:12  


Blogger خشایار

حیف . کاش بازش نمی کردی این کامنت دونی رو . دلنوشته هات حیف شدن . یا حداقل کاش من این کامنت ها رو نمی خوندم . حیف . چه ساده میتونیم یه دنیا رو نقد کنیم . چه ساده . این یه دنیا بود برام . بود

13:56  




Post a Comment

صفحه اصلی

-----------------------------------------------