پندار تلخ






پندار شصت و چهارم، يادگار تلخ دوست؛



...


تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد

بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار كه اين بار افتاد

***

در عشق توام نصيحت و پند چه سود؟
زهرآب چشيده ام، مرا قند چه سود؟

گويند مرا كه بند در پاش نهيد
ديوانه دل است، پام در بند چه سود؟

***

بر منظر وصل است كه مي دارد دوست
دل را به ادا شكسته مي دارد دوست

زين پس من و دلشكستگي بر در او
چون دوست دل شكسته مي دارد دوست

***

سوداي تو را بهانه اي بس باشد
مدهوش تو را ترانه اي بس باشد

در كشتن ما چه ميزني تير جفا
مارا سر تازيانه اي بس باشد

***

هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بي رحم تو بيزار تر است

بگذاشتي ام ، غم تو نگذاشت مرا
حقا كه غمت از تو وفاداتر است

***

غم را برِ او، گزيده مي بايد كرد
وز چاه طمع بريده مي بايد كرد

خون دلِ من، ريخته مي خواهد يار
اين كارِ مرا به ديده مي بايد كرد

***

آبي كه از اين ديده ي خون ميريزد
خون است بيا ببين كه چون ميريزد

پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل مي خورد و ديده برون ميريزد

***

بازآي كه تا به خود نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني

ني ني غلطم كه خود فراق تو مرا
كي زنده رها كند كه بازم بيني؟

***

دلتنگم و ديدار تو درمان من است
بي رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هيچ دلي مباد و بر هيچ تني
آنچه از غم هجران تو بر جان من است

***

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صدهزار درمان ندهم



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در سه شنبه 15 خرداد 1386



12:56
-----------------------------------------------