پندار تلخ






پندار شصت و هفتم ، تردید و تلخی؛



تردید پاییزی

هوا رو به سردی می رفت. باد ملایمی برگهای باقی مونده روی درخت رو به بازی گرفته بود. پارک ساکت تر از همیشه در خلوت پاییزی خود فرو رفته بود. فقط صدای خش خش جاروی پیرمرد باغبان از گوشه ای موسیقی برگهای خشک را می نواخت.

آرام بود ولی در درونش مزه خون مرده ای موج می زد. سعی می کرد هر برگ خشکی که در راهش بود با صدای دلخراشی له کند. صدای خرد شدن، موسیقی بود که تارهای درونش در بسامد آن به صدا در می آمد. در ژرفای درونش به سوال بی پاسخی که روزها از خود پرسیده بود می اندیشید. و باز در اندوه بی پاسخی بیشتر فرو می رفت. به گوشه دوری از پارک به اتاقک باغبان پیر رسید. باغبان دست و صورت خود را در کنار شیر آبی نزدیک اتاق می شست.

در چهره پسر خیره ماند. چهره دلنشینی بود. در دلش احساس خوشایندی یافت. احساسی که سالها در درونش می یافت. نوعی از خاطره که گرد سالها جارو زدن بر آن نشسته بود اما همچنان خیال انگیز. غمی که در چهره پسر بود چون باد سردی به صورتش می خورد. می توانست آن اندوه را درک کند. اندوه پسر چیز غریبی نبود. می توانست همه دل شکستگی پسر را تصور کند. حتی می توانست به یاد آورد که چندین پسر اندوهگین را دیده است که آنها نیز اندوه خود را در خلوتی پارک تقسیم می کردند. حتی تمام دل شکستگی های خود را به یاد داشت. به چشمان پسر خیره مانده بود و شیر آب همچنان باز بود.

نگاه باغبان چون آهن ربایی نگاه پسر را نیز به خود خیره کرده بود. در دلش نگاه پیرمرد را آزاردهنده نیافت. باز هم نگاهی بود که آشنایی ها در آن موج می زد. همان آشنایی های همیشگی. همان احساس یکی بودن ها. از یک جنس بودن ها. همان نگاهی که روزی او را عاشق کرده بود. نگاهی که جادوی بزرگی در درونش نهفته داشت. یا شاید چون اژدهایی خفته که اگر بیدار می شد آتش نفسش بسیار سوزان بود. به یاد می آورد شبی را که آن اژدهای خفته را بیدار یافته بود. به یاد می آورد چگونه در دلربایی آن جادوگر به دام افتاده بود. چگونه دل باخته بود. و باز تکرار خاطرات عاشقی ها . قطره اشکی که تاب آن خاطره ها را نداشت از گوشه چشمش فرار کرد و چکید و چون دل کندن آسان نبود بر گونه های پسر خود را غلطاند و گونه های سرد را به خود آغشته کرد و در برابر باد خود را به تقدیر سپرد.

پیرمرد با دیدن آن قطره اشک آهی کشید. می دانست در درون پسر چه غوغایی است. می دانست اکنون کدام اکسیری درمان دردش است. و کدام سخنی التیام زخمش. آیا این بار جرات آن می یافت که به درون پسری غمگین پا بگذارد؟ یا باز همان تعلل همیشگی؟ همان ترس از گفتن؟ همان ترس از نه شنیدن؟ با خود گفت من می خواهم دردش را تسکین دهم. دردی که سالها طعم آن را چشیده ام و سالها را با آن سپری کرده ام . من می دانم چه بر روز او آمده است . و چگونه باید بعد از این ادامه دهد. من می دانم چرا؟ من جواب سوال بی پاسخش را می دانم. می خواهم او را رهایی دهم. کمک باشم. مرهم باشم. اما اگر نه گفت چه؟ اگر ترسید از من چه؟ اگر دلش نخواست پیرمرد باغبانی طبیبش باشد چه؟ تردید این بار نیز کار خود را می کرد.

چیزی در درونش می گفت کاش به کنار آن باغبان بروم و ساعتی را با سادگی زندگی اش سپری کنم. حتما می توان در او چیزهایی یافت که ارزش شنیدن داشته باشد. ساعتی از این درون سردرگم دور شوم . اما اگر بروم ؟ این نگاه را می دانم از چه جنسی است.

پیرمرد باغبان در آن فاصله زمانی که پسر از کنارش رد می شد . تمام اندیشه هایش را مرور کرد. با خود می گفت که می دانم این دل های شکسته بازمانده قبیله ای قدیم است از تبار شرقی. قبیله ای که هرگز منقرض نشد و هر دورانی خود را زایید و بود تا امروز و می ماند تا فردا. اهالیش روزگارانی بود که فهمیده می شدند اما افسوس که این دوران روزگار فهم آنها نیست. این دوران روزگار فردیت هایی نو شده از جنس لذت است و فقط نفع بیشتر و نه چیزی بیش از این. آری می توان تمام بودش های اکنون را در همین جمله خلاصه کرد. ای کاش می توانستم به او بگویم. ای کاش این تردید و این هیبت باغبانی با من نبود. ولی بود.

با خود فکر می کرد یعنی کسی پیدا می شود که مرا بفهمد. من دوست داشتمش. چرا اینقدر مهر بی معنی شده. چرا عمر های یکی بودن ها کوتاه است. من که یک رنگ بودم با همه وجودم بودم. چرا اگر نمی خواست آمد چرا بعد رفت. پسر سرمایی سخت در وجودش پا گرفته بود و دلش رهایی می خواست. دیگر از زاویه نگاه باغبان پیر گذشته بود. و برگهای خشک در زیر پاهایش تاوان اندوه او را می دادند.

پیرمرد شیر آب را بست و به سمت اتاقش رفت.



اين پندار قلمي شد توسط پارسا در سه شنبه 19 تیر 1386



11:30
***********

10 پندار:







Anonymous Anonymous

سلام بر پارسای ادیب

لحظه های غم ، بغض ، تنهایی و احساس فرار از لحظه های بی کسی ، و سرانجام پا گذاشتن بر دنیایی دیگر به کوچکی یک پارک و شنیدن نوای مرگ زیر پاهای مرده خویش در برگریزان پائیزی ، همان قصه همیشگی ،اما صمیمی من و تو

و دیدن نگاهی غریب به اندازه غربت یک معمای نهفته در چشمان پیر و زخم خورده قدیمی ، و باز ترس و سکوت از دانستن راز معمای کهنه در نگاه دیگری

و سرانجام ادامه به تنهایی ، تنهایی و باز هم تنهایی

پارسا جان ، به شدت از این نوشتار قصه گونه ات لذت بردم ، در سرار نوشته ات حقیقت را دیدم و با تمامی وجودم لمس کردم

زیبا بود ، خیلی زیبا

01:41  


Blogger aram

چه حس خوبي
جايي كه مدتها دوستش داشتم ميشه كامنت گذاشت

01:33  


Anonymous Anonymous

سلام
خوشحالم که کامنتگیرتون رو باز کردین
هرچند الانم که بازه حرفی واسه گفتن ندارم
فقط می تونم بگم که نوشته هاتو دوست دارم و دنبال می کنم
حس خوبی با نوشته هات برقرار می کنم
امیدوارم موفق باشی
که البته هستی

17:20  


Anonymous Anonymous

jalebe ! taze inja ro peyda kardam !
rasti age coment giret az aval baz mizashti salamet ro zood tar az inha pasokh migoftand ,,,,
pendare to shirin ast ama ... talkh minevisi ash .. ta baed

17:12  


Blogger پسر قبیله

تردید پاییزی
تنهایی مردن

00:30  


Blogger koooootah

تو برای من گلی من برای تو باغبون...تو بهاری من خزون

01:53  


Anonymous Anonymous

داستان- ات که روایت ِ همیشه ی تنهایی ست .
و نام ِ بهمنی برای ام تداعی ست از :
تا لحظه ی عزیز ِ من و تو یکی شدن
باقی نمانده فاصله غیر از دو پیرهن

01:55  


Blogger Soulmate

سلام پارسا...

02:11  


Anonymous Anonymous

خوب خودت هم خوب مي دوني تو يك افسرده ي پريشان احوالي كه تمام حركات دنيا رو توطئه مي بيني و تمام خودت رو خوبي همين مدل بسته بندي وبلاگت هم نشان از كثيقي دروني توست تعطيل كن ولي نه به بهانه ي هاي الكي به دليل شستن خودت

22:44  


Blogger واران

سلام.چه داستانهای قشنگی.واقعاً به دل میشینه.همیشه موفق باشی
www.p26.blogfa.com

12:20  




Post a Comment

صفحه اصلی

-----------------------------------------------