پندار شصت و هشتم، تلخی ِآتشی قدیم؛
از اینجا آغاز می کنم!!
چه اهمیت دارد آنچه که دیگران از این نوشتار پندار کنند که من نه فریفته ام، نه به یغما برده ام، نه آسیبی زده ام، نه و نه و نه. که بارها شنیدید از من که پسرکی هزار ساله ام که هزار بار زندگی کرده ام و اکنون در آستانه گذری دیگر از آغازین روز بودشم ، که در چندی سال پسین تر چهار بهار را ندیده گرفتم، بلكه به آتش کشیدم و از صفحه ضمیرم پاک کردم. اما اکنون .....
باری نوشته بودم که من فراموش کرده ام و به فراموشی سپرده ام، چهار سال از آنچه که از من گذشته است و چه سالهایی . امروزها به این نتیجه رسیده ام که چندی است رسیده ام که امروز واگویه اش خواهم کرد و آن این که در چرخش روزگار و در گذر سالها ، اندکی آفریده می شوند تا بار پر رنجی را با خود مجنون وار داشته باشند. روزی که از مجنون می خوندم نمی فهمیدم که امروز می فهمم که سوز آواز ایرانی و ساز ایرانی از کجاست که بسیاری از حقایق لطیف که بر واژه ها ساری نمی شوند و من نتوانستم هیچ گاه آنگونه که آنها را درک کردم بگویم که شهودی در پر رنج ترين لحظه ها بود. آن زمان که چهار سال را برگ به برگ به آتش سپردم ، در درونم چیزی می سوخت که از آتش هیمه ای که برگ نوشته خاطره ها را در خود فرو می خورد بسی بزرگ تر بود که مرا سوزاند. کاش سوختنی بود نباتی، که خاکستر به جا می گذاشت که چه بگویم از سوختنی که زنده تر می کند و هشیارتر و رنجی که افزون از پیش.
باری چهار سال برگ تری بود که به پای چیز عظیمی ذبح شد و چه قربانی اندکی. بعد از آن آنقدر ناتوان بودم که به تنهایی و خلوتی ملکوتی پناه برده بودم و می نوشتم تا پر بگیرم و یارای پریدنم باشد. از تارهای دلم و از زخمه های روحم می چیدم و می بافتم بالی را که می باید بال پریدن می بود. آنچه که از رنجها و سوختنها مانده بود . آنچه که از پارسا مانده بود. آنچه که هست او بود آنچه که عشق او بود. آنچه که پریشانی اش بود آنچه که مجنونی اش بود و دیوانگی. آنچه که از یار مانده بود. آنچه که ....
می بافتم و می بافتم و رها می شدم و بال می گرفتم . چهار سال دیگر نبود و سوخته بود. و من خود را در چهار سال قبل تر می یافتم . هر چه بود ریخته بودم. هر باری که بود هر چه پرداخته بودم هر چه که نوشته بودم هرچه که اندیشیده بودم هرچه که ساخته بودم. همه را همه را ریخته بودم و پارسا همان پسرکی بود که در نمایش آی جنون خسته برهنه دلمرده بر جا مانده بود. و هیچ با خود نداشت . از نو می بافت از نو می ساخت از نو از نو . اما چه بگویم
از یغما گری که آمد .
و مرا در مهلکه ای انداخت که از آن سوخته بودم.
و به یغما برد .
همه دل و آیین ام.
همه بال ها و پرواز ها را.
همه پرداخته ها را
من هم که مجنون
فرهاد زاده عشق شیرین
و من .... بیچاره من
بالها از دست رفت. و آواز پریدن خاموشی گرفت
و زمزمه گنجشكها مرا به جنون سقوط کشاند
کاش یغماگر ستمگر کمی رحم داشت و دل . کمی طعم سوختن چشیده بود و دلش می سوخت به حال
نزاری که هیچ دلش برایش نسوخت و همه چیز را با نیرنگی ببرد که هنوزم عاشقش ام و می دانم که می مانم.
و یغماگر ستمگر می دانست که خود را به آتش کشانیده ام و چهار سال ، می دانست و دیده بود با چه زجری و دردی بالی می بافتم که آنِ او کردم......
همه چیز به هدر رفت همه آنچه که بعد از آن روز که چنین روزی بود در چندی سال پسین تر که حواله عاشقی ام را به آتش سپرده بودم و در میان آتش رفته بودم و سوزانیده بودم . که چهار سال سوخت.
اکنون در آستانه گذری دیگر از آغازین روز بودشم، همه آن چهار سال باز گشته و همه آنچه که می باید. که آتشی است نه نباتی که هر چه بیشتر سوزاند زنده تر کند و خوشا به حال بی غم آنها که نمی فهمند و نخواهند فهمید . فراری نیست . راه گریزی نیست که بر سرشتی آمدستم که هم سرشتانی اندک اند در این حوالی که می بایست آتشی را از پس هزاران پشت تر خویش و از دل تاریخ پاس بدارند به رسم نیاکان و در این دوران می بایست دل به آن بسوزانیم تا خاموش نشود.
سر می نهم.
درمانی برای دردهایی نیست جز آتش . جز سوختن . مرهمی نیست . التیام دردی نیست. از قبیله فراموش کنندگان نیستم . از مردمان بی عار دمدمی نیستم. از مسلک هرزه گران مدرن نیستم . من از قبیله ای قدیمم که .... روزی خواهم گفت.
پارسا!! به سی رسیدی اندکی دیگر بیش باقی نیست . تحمل می بایدت. صبوری کن و دندان بر رنج جگرت بفشر . اندکی دیگر بیش باقی نیست .
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در دو شنبه 12 شهریور 1386
12:01
-----------------------------------------------
صفحه اصلی