پندار هفتاد و دوم، داستانی از نو؛
وقتی که گنجشک شدم
پاره یکم
شهریور گرمی هست. صبح اول وقت، مثل همیشه، اولین کسی که تولدم را تبریک گفت خواهرم بود. چند روزی هست که این فکر در سرم موج می زند و امروز ، روز عملی شدنش هست. تمام دست نوشته ها و روز نگارهایم را جمع می کنم. از وقتی که از آسایشگاه مرخص شده بودم تا امروز، هر چه که نوشته بودم، هرچه که اثری از من در آن بود. چهار سال از اون روز می گذشت. البته مجموع نوشته هایم زیاد نیست ولی با اونها در حیاط خانه آتش را روشن می کنم. در چند لحظه آتش شعله ور می شود. حالا نوبت روز نگارهاست. برگهایی که در این 4 سال هر شب نوشته بودم را دانه دانه پاره می کنم . بعضی شبها به یکی دو خط نوشتن قناعت کرده بودم و بعضی شب ها بسیار بیشتر. این عادتی بود که از دوره دبیرستان شروع شده بود. سال دوم دبیرستان که بودم، معلم ادبیات دو خاصیت در من کشف کرد و مدام من را تشویق به بارور کردن آنها کرده بود. یکی همین نوشتن بود که به اصرار او و تشویق هایش عادتم شده بود.
ديگر وقتش هست که این عادت را ترک کنم. صفحه صفحه از آن ها را می کنم. نگاهی به آنچه بر من گذشته و بعد شعله های آتش هست که آن کاغذ ها را در هم می پیچد و مچاله ای از خاکستر از آنها به جا می گذارد. احساس تباه شدن و سوختن وجودم را پر کرده است . این روز ها مدام به این فکر می کنم.
***********************************
از خواب بیدار شدم. می دانستم که به هدفم نرسیدم. احساس بی وزنی می کردم. درونم، مزه خون گرفته بود. گلویم درد می کرد. انگار همچنان لوله شستشوی معده در آن مانده بود. با یاد اون لوله عق می زدم. اما درونم چیزی برای تخلیه شدن وجود نداشت. نگاهم به لوله سرم و اون محفظه که قطره قطره سرم می چکید تا در درون رگهایم جاری شود، خیره مانده بود. فکر اين که این قطره ها ماموریت داشتند، زندگی را به من برگردانند مشمئزم می کرد. سرم را از دستم کندم. کمی خون از جایش جاری شد. صدای قطره ها که بر زمین می چکید حس پیروزی به من می داد.
- وای این چه کاریه کردی؟ اگه می خواهی از این کار ها بکنی دست و پات رو می بندم . اینو جدی میگم. هنوز نمی خواهی بفهمی چه کار احمقانه ای کردی.
پرستار بود که از در وارد شده و عتاب آلود حرف می زد. حوصله چرندیات و تهدید هایش را نداشتم. صورتم را برگرداندم که نبینمش. او هم مشغول نصب دوباره سرم به دستم شد. دلم می خواست مقاومت می کردم تا او هم به تهدیدش عمل کند و دستهایم را ببندد . اما حوصله و توان این نبرد را نداشتم. از اتاق که بیرون رفت دوباره سوزن سرم را از دستم درآوردم و رهایش کردم تا قطره ها به زمین بچکد.
***********************************
- آخه من چی برات کم گذاشتم. همه چی که داشتی. تو که این همه به درس و کارهات علاقه داشتی. توی دانشگاه هم که از همه بهتر بودی. این همه دوست و رفیق داری. آخه چی شد این کار رو کردی؟؟
طبق معمول به نقطه نامعلوم خیره بودم و سکوت را بر هر جوابی ترجیح می دادم. در این چند روزه پدر، مادر و برادر بزرگترم صد بار از من پرسیده بودند چرا؟ اما من سکوت کرده بودم. یعنی به طور کل حرف نمی زدم و ساکت مانده بودم.
روزی که قرار بود مرخصم کنند دکتر بیمارستان به پدرم گفته بود که این سکوت من اختیاری و به خاطر افسردگی هست و توصیه کرده بود که بعد از یک هفته اگر این روند ادامه داشت به یک مشاور یا روانشناس مراجعه کنند تا مساله ریشه ای پیگیری شود.
پدرم فردای همان روز که از بیمارستان مرخص شدم من را پیش مشاوری برد که بعد از آن چند ماه هر روز، چند ساعتی، تحت معالجه و نظرش بودم. دکتر مختاری مرد جوان، خوش صحبت و خوش مشربی بود. در همان جلسه اول پدرم را متقاعد کرد که نگرانیش بیش از حد زیاد است و باید بگذارند که من آرام آرام به زندگی طبیعی برگردم.
یک هفته ای بیشتر نگذشته بود و من همچنان از دنیا فاصله می گرفتم و به درونم فرو می رفتم. بیشتر اوقات خواب بودم و گاهی هم که بیدار بودم از جایم بلند نمی شدم. در همان خیالات غوطه می خوردم. فکر حمید و غرور خودم که بهترین را از من گرفته بود. همان حرفهای نگفته، همان عذرخواهی هایی که باید می کردم و نکرده بودم، همان ها را در ذهنم تکرار می کردم و هر لحظه بیشتر در خودم فرو می رفتم.
***********************************
برادرم بعدها تعریف می کرد که آن شب با صدای نعره من از خواب پریده بودند و سرآسیمه اهل خانه به اتاق من آمده و دیده بودند که من در حالی که نعره می زنم با دست بر سر و صورت خود می زنم و چنگ در موهایم و تقلا کنان خودم را به در و دیوار می کوبم. یادم نمی آمد که چرا این حال به من دست داده بود.
فردای آن شب دکتر مختاری- که تنها چیزی که توجهم را همیشه به او جلب می کرد بوی ادکلن اش بود- به پدرم با همان گفتار شیوایش توضیح داده که بهتر است مدتی در یک آسایشگاه تحت مراقبت باشم و البته به پدرم قول داد که من را تحت درمان دارویی قرار ندهند و از روشهای ديگر و مشاوره و روانکاوی معالجه ام کنند. از همان مطب دکتر با معرفی نامه ای که نوشته بود و هماهنگی تلفنی، به یک آسایشگاه کوچک در کوچه پس کوچه های قلهک منتقل شدم. دوره و تجربه جدیدی در زندگیم شروع شده بود و من همچنان به سکوت ادامه می دادم.
یک برنامه تقریبا ثابت داشتیم. تعداد کمی بیمار آنجا بودند. شاید بیست نفری می شدیم. به نظر من که همگی آدمهای معمولی و سالمی بودند، مثل خودم . اما این را می فهمیدم که چیزی هست که قابل حل نیست. از همان ابتدا برنامه ای منظم داشتم و مهمترین قسمت آن هم جلسه یکی دو ساعته مشاوره با دکتر مختاری بود.
اوایل دکتر سعی می کرد من را وادار به حرف زدن بکند. بعد که نتیجه نگرفت، در آن ساعت ها از خودش و دنیای اطرافش و احساسات خودش می گفت. کم کم احساس کردم که بیشتر از آنی که بخواهد من را درمان کند، یک گوش شنوا و آرام برای درد دل های خودش پیدا کرده است. شاید هم این شیوه کارش بود که حس اعتماد را در من ایجاد کند. به هر حال من سرسخت بودم. بعد از یکی دو هفته سعی کردم از فرصتی که ایجاد شده، استفاده کنم و افکارم را سر و سامان بدهم. جز محیط مطبوع و پر درخت آنجا هیچ کدام از کارهایی که می کردند بر روی من تاثیر نداشت و من در درونم آرام آرام خودم را باز می یافتم.
***********************************
- دکتر مختاری می شه این بار شما حرفی نزنید و بگذارید چند تا مساله را با شما در میان بگذارم؟
دکتر که برق موفقیت را در چشمانش می توانستم ببینم، با حرکت سر موافقت خودش را اعلام کرد. به گمانم سرسختی من آنقدر او را ترسانده بود که حتی جرات حرف زدن هم نداشت که مبادا باز من ساکت شوم.
- متشکرم دکتر. اول اين که من کارم اینجا تموم شده . بعد از این جلسه زنگ بزنید خانواده بیان دنبالم. دوم اين که تنها توضیحی که شایسته است در مورد من به خانوادم بدید اینه که فشار درس و دانشگاه و اون همه فعالیت باعث اون کار شده بود.
- عزیزم دقیقا درست درک کردی. اتفاقا چند روز قبل هم که پدر مادرت به من مراجعه کرده بودند من هم ...
نگاه عتاب آلود من، دکتر را وادار به سکوت کرد و باز با حرکت سر عذر خواهی کرد.
- سوم اين که من تصمیم هایی گرفته ام که انتظار دارم به خانوادم حالی کنید که با من مخالفت نکنند.
دکتر با حرکت دست به نوعی که انگار می خواهد اجازه بگیرد، اشاره کرد که چیزی بگوید.
- می شه بگی چه تصمیم هایی؟
- بله . می خوام از فضای کار هاي قبلیم دور بشم. از درس و دانشگاه. یعنی دیگه ادامه تحصیل نمی دم. از هنر و تئاتر هم می خوام فاصله بگیرم. فقط شاید جامعه شناسی رو کمی دنبال کنم. می خوام فعال بشم. از تئوری و حرف می خوام وارد عمل بشم. وارد سازوکار های اجتماعی سیاسی بشم. می خوام تجربه هایی از جنس واقعی داشته باشم. می خوام از توجه به احساسات و عواطفم دور بشم. مشغولیت هایی دیگه ای ذهنم رو پر کنه . وارد مسایلی بشم که مقوله احساسات توش نقش نداشته باشه. دنیای عقل گرایی.
- خوب این تصمیم خوبیه اما می خواهی در مورد احساسات هم حرف بزنیم ؟
این بار نگاه عتاب آلود هم دیگر فایده نداشت . دکتر می دانست که روزه سکوت شکسته است و دیگر کار بی معنی خواهد بود و من به آن اقدام نمی کنم. می فهمیدم که قصد دارد که سرنخ گفتگو را در دست بگیرد و عقده چند ماه روانکاوی ناموفق را جبران کند.
- نه نمی خوام صحبت کنم
- اما...
- اما ندارد این سه مطلب را به پدر و مادرم بگویید. دیگه صحبتی با شما ندارم.
از جایم بلند شدم . احساس نارضایتی را در چشمهای دکتر می توانستم ببینم اما اهمیتی نداشت. به هرحال احساس پیروزی در اعلام سلامت من به خانواده ام را داشت.
این گونه دوره جدیدی از زندگی ام آغاز شد.
ادامه دارد.....
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در شنبه 17 آذر 1386
18:59
-----------------------------------------------
10 پندار:
doostat daram gonjeshk
سلام !
اینبار چی تو اون پندار تلخت داره موج می زنه؟!
من دیگه تحمل ندارم!! اینبار باید این طرف که روانی شده هر کی هست آخرش دست حمید رو بگیره و با هم برن به خوبی و خوشی زندگی کنن !
گفته باشم. دیگه هم دوست ندارم برای هم ناز کنن.
سلام پارسای دلم
بی اختیار یاد مزه مزه مرگ افتادم . یاد اون شبی که آدرس خانه خاطراتت را به من دادی ، و من با حسی که قادر به توصیفش نیستم به سوی خانه خاطرات تو شتافتم ، و از میان آن همه خاطره برگهایی رو انتخاب کردم که مزه مرگ می داد و نام کسی به اسم حمید را نشان می داد
و باز خواهم رفت و باری دیگر خاطره حمید و مزه مزه مرگ را خواهم خواند به یاد آن شب آشنایی
پارسا جان دوست من ، همواره پارسا بمان
مازیار
کی خوای بنویسیش؟
چرا؟
پسر قبیله عزیز
من متوجه سوالت نشدم
یعنی فکر کنم اشتباه تایپی شده
سعی کردم حدس بزنم
اول اینکه چرا می خوای بنویسیش
دوم اینکه چی می خوای بنویسیش
سوم هم که کی می خوای بنویسیش
اگه سوالت سومی هست
که به هر حال نوشتن صبر و حوصله می خواد. اندک اندک می نویسم
اگه سوالت دومی هست که بالاخره می نویسمش می فهمی چی می خوام بنویسم
و اگر سوالت اولی هست باید بگم که
روزی که وبلاگ رو باز کردم هدفم نوشتن یه حکایتی بود که چندان برایم عجیب نبوده است . سرنوشتی که به هر حال رقم خورده هست. مدتی به دلایلی که خودت هم می دونی، مسیر زندگیم تغییر کرد. اما باز برگشته به سراغ کار ناتمام.
مازیار دوست داشتنی ام درست حدث زده که ارتباطی بین این داستان و مزه مزه مرگ است و در حقیقت این دنباله همان ماجراست.
به هرحال وقتی سرنوشتی به داستان تبدیل می شود از عناصری داستانی نیز باید مدد گرفت و شاید این سرنوشت را به گونه ای بیان کند که به قول دوستی فقط در داستانها میتوان آن را خواند.
به اعتقادم سرنوشت هر انسانی داستانی است که اگر نوشته شود فقط در داستان ها می توان آن را خواند.
به هر روی دلیل این وبلاگ واگویه داستانی این سرنوشت هست و اگر این داستان نباشد این وبلاگ هم دلیل وجودی اش از بین می رود.
و نوشتن را بهانه ای نمی خواهد و دلیلی که خود دلیل خودست.
پسر فبیله عزیز
اگر سوالت چیز دیگری است این بار طوری بنویس که درست درکش کنم
ممنون
پارسای عزیز ... من هم متوجه این نکته شدم که این یک جور روایت مرتبط با مزه مزه مرگه
اما شوالم این بود که اشتباه تایپ شد :
می خوای بنویسیش؟
چرا؟
و این "چرا؟" از آن چراهای موسومم نبوده که حالت اعتراضی داشته باشد ... فقط می خواستم بدانم
من چندین بار تو زندگیم این حالت رو تجربه کردم
سکوت
خیره ماندن به نقطه ای نا معلوم
تا هفته ها و ماهها
ولی زندگیم جریان داشت
شایدم نداشت
چرا داشت ولی به شکلی دیگه
دوران بازسازی
دوران تغییر
تجربه زندگی از دور
بدون لمس اون با حواس معمول
این بیماری شروع سلامتی و تکامل بود
دوره ای که هر کسی نمی تونه طی کنه
جز کسی که مبتلاش شده
حالا کاملا سالمی
سالمتر از همه
و جای زخمی که همیشه هست
تا دردت رو یادآوری کنه
و بگه که دیگه سالمی
هر چند بیمارگونه
وای توی اینهمه آدم چرا من دلم به توتنگ شده ؟ از بس خرم یا از بس خوبی و هر دو ... بهرحال تنگ شده دیگه
اين قصه قصه هر كي هستش، آنقدر غربت پاييزي رو برام رنگين ميكنه كه از همين الان گذر زمان را مينگرم و تكرار باز و بسته شدن اين وبنوشته را حدس ميزنم كاش اين بار اين حدس لامصب اشتباه در بيايد!!! به اميد خواندن دوبارهات
سلام پارسا جون...امیدوارم خوب باشی...این لینک بلاگ جدیدمه.....خوشحال میشم سر بزنی.
Post a Comment
صفحه اصلی