اما امروز که زدم وسط برف ها ، برفها حرفی برام نداشتند. فقط سرد بودند. یه موجی از تهی بودن و خالی بودن به درونم ریختند . امروز برف اومد . مثل همیشه آروم و بی صدا اومد.
برف که می بارید و من زیر اون توی خیابونای شهر قدم می زدم منو یاد نگرانی مادرم می انداخت که نگران بود از برف بازی ما و سرما خوردن. یاد اون روزی اوفتادم که با خواهرم با اصرار مادرم رو بردیم وسط برفهای حیاط خونه. و اون هم با ما برف بازی کرد و حس شیرین برف بازی اونقدر بود که دیگه از اینکه با خواهرم دست به یکی کنن و منو برف بارون کنن نترسه و حتی سرما خوردنم یادش بره .
امروزم مثل همیشه قبل از اینکه برف ها را زیر پام له کنم دولا شدم و یه مشت برف برداشتم و به بلورهای برف خیره شدم . بازم سعی کردم که صدای جیغ و ویغ برف ها رو بشنوم. بازم مثل همیشه قبل از اینکه پام رو روی برف ها بگذارم به برف هایی که برداشته بودم بوسه زدم و خدا را شکر کردم به بزرگیش و این برفهای زیبا و دعا کردم که مادرم رو شفا بده و ازش خواستم که به من کمک کنه تا بتونم تصمیم درست بگیرم.
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در چهارشنبه 12 دی 1386
22:26
-----------------------------------------------
11 پندار:
خوندمت
به قول سعید پارسا
:
سکوتمو ترانه کن
حرفی ندارم بزنم
قبل از اینکه برف ها رو له کنی، قبل از اینکه دولا بشی، قبل از اینکه مشت برف رو برداری و به ش خیره بشی، قبل از اینکه دعا کنی صداتُ شنیده، دعاتُ شنیده
سلام پارسای دلم
برف سپیدی که چشمها فقط رنگ سپیدش را می بینند رازها دارد که تو از اسرار آن باخبری
از قداست و پاکی برفهای آسمانی ، از خاموشی آهنگ برفهای کریستالی ، و چه زیبا دعا نمودی و برفهای قدیس را شاهد نجوای دلت گماشتی
دعایت بر آورده باد
---------------------------------
و اما من دیر هنگام بود که گام بر همان خیابان همیشگی گامهایم گذاشتم ، خیابانی که یادآور همپیمائی شیرین و دیرین دلم با او بود ، و این بار زیر بارش برف ، زیر نور مهتابی چراغهای برق گامهای سرد و تنهایی را برداشتم
فقط به یاد او ، و به یاد دوستداشتنهای روزهای برفی با او
اما گویا دل خودم نیز برای برف تنگ شده بود
برف
سرما
یادآور خاطراتی که انگار هیچوقت تجربه شون نکردم
شایدم اون دور دورا
زمانی که هنوز به دنیا نیومده بودم
...
دیگه به دعا اعتقادی ندارم
سرد شدم
مثل برف
ولی هنوز مثل خودش سفیدم
واسه همین در آرزوی سلامتی مادرت هستم
با حسی آکنده از پاکی
برف نو برف نو
سلام سلام
بنشين، خوش نشستهاي بر بام
بنشين اي اميد سپيد
كه همه تيرگي است اين ايام
!!!
من که دبیرستانی ام ، از برف شاد نشدم به خُدا ،
تو که می دونی چرا ؟
به ات گفتم که واسه ی مامان دعا کردن برف ها ، به خدا !
غافلگیری برف، یاد روز های مدرسه، شگفتی اولین سپیدی، اولین برف بازی، اولین یخ زدن انگشت ها، بعد تر ها، اولین لمس دستکش های گرمش، اینکه تمام راه مدرسه دستامو تو جیبم نگه می داشتم که گرم بمونه به خاطر اون لحظه ای که دست می دادیم و می گفت دستات چه گرمه، و کمی بیشتر دستاشو تو دستام نگه می داشت، که گرم بشه، اینکه تمام دستشو می گرفتم و با انگشتام از نرمه ی دست تا کنار و پشت و انگشتاشو لمس می کردم، دستام ملتهب بود، می لرزید و عشقبازی می کرد و مست می شد، دستام خوشبخت می شدن...
شکر که برف هست و بوسه میشه زد بهش، صمیمانه امیدوارم خدای تو همچنان گرمت کنه، به فکر تو و مادرت باشه و کمکتون کنه
میدونی؟!برف گرمه!خیلیم!!...دعا میکنم برای مامانت......
سلام عزيزم. چرا هنوز خزان زدهاي تو
!!!
مادرت چطوره پارسای خوبم؟
خودت که روبراهی؟ ها؟
سلام پارسای دلم
بعد از مدتی به دلم افتاد سراغی ازت بگیرم ، در کمال تعجب دیدم نوشتی : تمام شد
هیچ نمی گویم ، چون چنین حسی را تجربه کردم ، معتقدم یک مرخصی شادمانه بعد از آن همه حضور خالصانه ، حق دلت است
برو ، به هر جا که می خواهی ، و این دفتر را تمام کن همانطور که می خواهی ، اما میدانم که روزی دیگر آغاز خواهی کرد ، دفتری دیگر و شاید همین دفتر قدیمی را زنده کنی
من منتظر می مانم تا دفترهایت را بخوانم هر کجا و با هر نام که باشند
موفق باشی و سالی خوب در انتظارت باد
به امید دیدار
Post a Comment
صفحه اصلی