پسر و پيرمرد با چشم رفتن پرستار رو تماشا كردند .
- خوب آخرش داستانتونو تعريف مي كنيد يا نه؟
پيرمرد با خنده گفت:
* به اين راحتي . فكر كردي منم مثل پرستاره مي توني با اين قيافه گرفتن راضي كني ؟ خوب خودتو جاي نوه من جا زدي ها.
- واي چه قدر شما سر سختيد
* داستان رو برات تعريف مي كنم اما نه حالا
- پس كي ؟
******
- صلاح !
صلاح همچنان قدم مي زد. و به پشت سرش بي اعتنا بود. مجيد در حاليكه كوله پشتي اش را جابه جا مي كرد بار ديگر صلاح رو صدا زد.
- صلاح. نمي خواي جواب بدي. يعني مرغت فقط يه پا داره. آخه چه قدر تو لجبازي.
صلاح با عصبانيت برگشت و به چشماي مجيد خيره شد. مجيد كمي عقب عقب رفت. كمي جا خورده بود. اما ناگهان خنديد.
- واي خدايا ، وقتي عصباني هستي عجب جذاب تر مي شي
صلاح دندان هايش را به هم فشرد و به راهش ادامه داد.
- بابا آخه چرا ؟ من تو رو دوست دارم. خوب باشه هرچي تو مي گي . مي گي گناهه . قبول اما دوستي كه گناه نيست. دوست كه مي تونيم باشيم. من فقط مي خوام باهات دوست باشم. چيز ديگه اي نمي خوام. باشه صلاح؟
به درب خانه رسيدند.
- صلاح تو رو خدا لا اقل جواب بده. اين سكوتت من رو مي كشه.
صلاح كليد را به در انداخت و وارد شد .
- صلاح!!!؟؟؟
در بسته شد.
******
مجيد كنار پارك روي جدول كنار چمن ها نشسته بود. به رفت و آمد مورچه ها خيره شده بود.
- آهاي مجيد . مگه نمياي؟
مجيد سرش رو بلند كرد
* كجا امير؟
- اه . تو چقدر پرت شدي . گيجي ها.
* خوب كجا؟
- بابا قرار بود با كوچه فلكي ها بازي كنيم. شرطي.
* سر چي؟
- نمي دونم . اميد اينا قرارشو گذاشتن
* خوب خودشون هم برن بازي كنن.
- ديوونه . بلند شو خودتو لوس نكن.
* كجا قرار بازي كنيم؟
- دم باغ قديميه
******
ادامه دارد.....
اين پندار قلمي شد توسط پارسا در سه شنبه 4 ارديبهشت 1386
21:39
-----------------------------------------------
صفحه اصلی