پندار تلخ







پندار پنجاه و نهم ، از سرگيري داستاني تلخ




نيمه كاره ها را تمام مي كنم. چون قصد دارم تمام شوم كه اين معنايش نه ننوشتن است نه بستن و نه غزل بدرود بلكه تلاشي در تمام شدن است.

كيش مهر
(پاره سوم)

- خيلي دلم مي خواد بدونم كه ماجرا چي بوده؟
* چي رو مي خواي بدوني پسرم؟
- خوب من نامه رو خوندم يعني اونجا تو پارك افتاده بود. وقتي حالتون بد شد از دستتون افتاده بود. براتون هم نگهش داشتم . تو همون جعبه شطرنجه. معني اون حرفها كه دوست مرحومتون نوشته بود چي بود؟
*الان داري ميگي؟ تو كه هر روز اينجا بودي چرا اصلا خود جعبه رو هم امروز آوردي؟
- خوب راستش ترسيدم باز حالتون بد بشه.
* نبايد نامه رو مي خوندي.
- حالا هم كه خوندم هيچي ازش نفهميدم. تو رو خدا تعريف كنيد. من خيلي دوست دارم بدونم.
* اين داستان سر دراز داره.
- من دوست دارم بشنوم.
* چرا علاقه مندي به اين داستان كهنه؟

در اتاق باز شد. پرستاري در حالي كه دستهاش رو به هم مي زد وارد اتاق شد

- وقت ملاقات تمومه . لطفا بزاريد مريضاتون استراحت كنند.

پرستار كه وارد شد و كامل اتاق رو ديد گفت:

- بازم كه تو اينجايي . لابد امشب هم مي خوايي پيش پدر بزرگت بموني . ديگه نمي شه. بايد بري.

پيرمرد در حالي كه مي خنديد گفت :

* اگه اشكال نداره بذاريد يه ساعت ديگه بمونه.
- نه اصلا اصلا . حرفش رو هم نزنيد . خلاف مقررارت بيمارستانه.

پسر در حاليكه قيافه ملتمسانه اي به خود گرفته بود گفت:

- خانم پرستار همش نيم ساعت ديگه . لطفا
* از دست تو .

پرستار رو پيرمرد:
- با اين قيافه گرفتنش تا حالا هر روز دل من رو به رحم آورده. اين نوه شما هم خوب بلده ها .

در حاليكه به ساعتش نگاه مي كرد:
- باشه فقط نيم ساعت ديگه. اومدم اينجا نباشي ها
- چشم. حتما

پسر و پيرمرد با چشم رفتن پرستار رو تماشا كردند .

- خوب آخرش داستانتونو تعريف مي كنيد يا نه؟

پيرمرد با خنده گفت:

* به اين راحتي . فكر كردي منم مثل پرستاره مي توني با اين قيافه گرفتن راضي كني ؟ خوب خودتو جاي نوه من جا زدي ها.
- واي چه قدر شما سر سختيد
* داستان رو برات تعريف مي كنم اما نه حالا
- پس كي ؟


******


- صلاح !

صلاح همچنان قدم مي زد. و به پشت سرش بي اعتنا بود. مجيد در حاليكه كوله پشتي اش را جابه جا مي كرد بار ديگر صلاح رو صدا زد.

- صلاح. نمي خواي جواب بدي. يعني مرغت فقط يه پا داره. آخه چه قدر تو لجبازي.

صلاح با عصبانيت برگشت و به چشماي مجيد خيره شد. مجيد كمي عقب عقب رفت. كمي جا خورده بود. اما ناگهان خنديد.

- واي خدايا ، وقتي عصباني هستي عجب جذاب تر مي شي

صلاح دندان هايش را به هم فشرد و به راهش ادامه داد.

- بابا آخه چرا ؟ من تو رو دوست دارم. خوب باشه هرچي تو مي گي . مي گي گناهه . قبول اما دوستي كه گناه نيست. دوست كه مي تونيم باشيم. من فقط مي خوام باهات دوست باشم. چيز ديگه اي نمي خوام. باشه صلاح؟

به درب خانه رسيدند.
- صلاح تو رو خدا لا اقل جواب بده. اين سكوتت من رو مي كشه.

صلاح كليد را به در انداخت و وارد شد .

- صلاح!!!؟؟؟

در بسته شد.

******

مجيد كنار پارك روي جدول كنار چمن ها نشسته بود. به رفت و آمد مورچه ها خيره شده بود.

- آهاي مجيد . مگه نمياي؟
مجيد سرش رو بلند كرد
* كجا امير؟
- اه . تو چقدر پرت شدي . گيجي ها.
* خوب كجا؟
- بابا قرار بود با كوچه فلكي ها بازي كنيم. شرطي.
* سر چي؟
- نمي دونم . اميد اينا قرارشو گذاشتن
* خوب خودشون هم برن بازي كنن.
- ديوونه . بلند شو خودتو لوس نكن.
* كجا قرار بازي كنيم؟
- دم باغ قديميه

******
ادامه دارد.....

اين پندار قلمي شد توسط پارسا در سه شنبه 4 ارديبهشت 1386



21:39
-----------------------------------------------